رمان ازدواج به سبک کنکوری قسمت سوم

 

دکتر رمان نویس

رمان ازدواج به سبک کنکوری قسمت سوم از خوندنش لذت ببرین :

 

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد



سرم رو پایین انداختم تا آریان آرایشم رو نبینه. تا مهمونی که رسیدیم حسابی سورپرایز شه اما آریان انگار تو این دنیا نبود. خیلی خشک و جدی گفت :
-سلام
یه آهنگ فوق العاده غمگین هم گذاشته بود. دلم داشت از غصه می ترکید. یه لحظه بغض کردم. مگه من سیما رو گرفته بودم که واسه من اخم می کرد. مردد شدم. لعنت به من که احساسی تصمیم گرفتم. اما آخه من که عقلمم واسه تصمیم گیریم بکار انداخته بودم پس چرا اینطوری شد؟ .............
سعی کردم فکرای بیخودم رو کنار بزنم. من باید آریان رو درک می کردم. دستم رو بردم سمت ضبط تا آهنگ رو عوض کنم بلکه جو عوض شه اما با صدای داد آریان که بهم گفت:
-دست نزن این آهنگ رو دوست دارم.
دیگه حسابی بغض کردم و سرمو تکیه دادم به شیشه و به آهنگ گوش دادم. واسه آریان خیلی معنا داشت.هر چی آهنگ تموم می شد باز می زد از اول. صدای امین حبیبی رو مخم رژه می رفت و اعصابمو خورد می کرد. هر کلمه ش مثل پتک تو سرم می خورد.
از این ور اونور شنیدم داری عروس میشی گلم

مبارکت باشه ولی آتیش گرفته این دلم

خیال میکردم با منی عشق منی مال منی

فکر نمیکردم یه روزی راحت ازم دل بکنی

باور نمیکردم بخوای راست راستی تنهام بذاری

آخه یه عمر همش بهم گفته بودی دوستم داری

گفته بودی عاشقمی بپای عشقم میشینی

میگفتی هر جا که باشی خودتو با من میبینی

رفتی سراغ دشمنم یه پست نامرد حسود

یکی که حتی بخدا لنگه کفشمم نبود

به ذهنشم نمیرسید حتی نگاش کنی یه روز

آخ که چه دردی میکشم ای دل بیچاره بسوز

با این همه ولی هنوز عشقت برام مقدسه

همینکه تو شادباشی و بخندی واسه من بسه

تاج عروسیت و برات خودم هدیه می خرم

غصه نخور حرفاتو من پیش کسی نمیبرم

هرکی بپرس بش میگم خودم ازش خواستم بره

میگم برای هر دومون اینجوری خیلی بهتره

با اینکه میدونم برات همدم و غمخوار نمیشه

ارزو میکنم دلت یه لحظه غصه دار نشه

با اینکه میدونم یه روز تو رو پشیمون میبینم

همیشه از خدا میخوام چشاتو گریون نبینم

با اینکه از دوری تو دلم داره میترکه

ولی بخاطر تو هم شده میگم مبارکه مبارکه

تاج عروسیت و خودم برات هدیه میخرم

غصه نخور حرفاتو من پیش کسی نمیبرم


تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی نزدم. وقتی رسیدیم عمه آریان به استقبالمون اومد و بعد هم دستم رو گرفت به سمت رخت کن برد. سریع مانتوم رو در آوردم و لباسم رو مرتب کردم و دستی توی موهام کشیدم. ز اتاق خارج شدم که دیدم عمه خانوم علاف منتظر من ایستاده. با دیدن آریان که داشت با سیما و شوهرش تبریک می گفت دلم گرفت. حداقل صبر می کرد با هم بریم...
عمه: عزیزم می خوام به بقیه معرفیت کنم؟
دستم توسط عمه خانم به هر سمتی کشیده می شد و به دیگران معرفی می شدم. افراد فامیلشون خیلی کم بودن و بیشتر دوستای خونوادگیشون جمعیت رو تشکیل داده بودن. به سمت سیمارفتم و بهش تبریک گفتم.
قیافه ی زیبایی نداشت اما صدای بی نهایت زیبا و آرومی داشت. یه لحظه بهش حسودیم شد.بعد از اینکه تبریک گفتم حسابی گیج شده بودم. نمی دونستم الان باید برم کجا بشینم. آریان پیش یه عده پسر هم سن و سال خودش ایستاده بود و حسابی گرم گرفته بود. پدر جون رو دیدم. بهتر از این نمی شد. اگه یکم دیگه تنها می موندم بی خیال آریان مجلس رو ترک می کردم. پسره ی بی درک و شعور...رفتم به سمتش و وبعد از احوال پرسی های معمول بهم گفت:
- دخترم خیلی زیبا شدی.
- ممنون پدر جون شما هم همین طور
پدرجون: اختیار داری عزیزم. آریان کو دخترم؟
-راستش پیش دوستاش.
حتی نمی دونستم اونا دوستاشن یا فامیل هایی که من نمی شناختمشون...
پدر جون اخم کرد. انگار اونم حال منو می دونست. دستم رو گرفت و با هم دیگه یه گوشه ای نشستیم.
پدرجون: دخترم دلگیر نشی ها... همین یه امشبه... درکش کن، تموم می شه. من مطمئنم که آریان تو روخیلی دوست داره.
توی دلم گفتم:
- خیلـــی....خیلی دوستم داره. واسه همینه هنوز منو اصلاً ندیده. من احمق رو باش که فکر می کردم با دیدن قیافه م سورپرایز می شه.
با صدای گرفته ای گفتم:
- می دونم پدر جون... می دونم.
پدرجون: خوشحالم که عروس فهمیده ای مثل تو دارم.
پدر آریان بر عکس خودش مرد شوخی بود و یکم که گذشت حسابی با هم گرم گرفتیم و بی خیال آریان شدیم. به درک که حواسش بهم نبود. مهم این بود که من و پدر جون الان داشتیم حسابی خوش می گذروندیم. شاید هم مجبور بودم خودم رو به خوش بودن بزنم تا بلکه دیگران از بغضی که تو گلوم بود و حالی که داشتم خبردار نشن. واسه پدر جون میوه پوست گرفته بودم وداشتیم با هم می گفتیم می خندیدم که سر و کله ی آریان پیدا شد.
آریان: به به می بینم که حسابی با هم خوش می گذرونید.ببینم! اصلاً فهمیدید من بینتون نیستم؟
پدرجون با صدای عصبی بهش گفت:
-نه اینکه توفهمیدی عروس گل من امشب تنهاست اینجا... خیلی هواشو داشتی؟نه؟
و با عصبانیت از جاش بلند شد و رفت.
اریان تازه به خودش اومد. سریع نشست سرجای پدرجون و گفت:
-پریناز من واقعاً معذرت می خوام.
- خواهش.
با دیدن کت و شلواری که من واسش انتخاب کرده بودم و الان تو تنش بود خیلی ذوق کردم. چرا زودتر ندیده بودم؟ اما با به یاد اوردن رفتارش اخمام رفت تو هم.
آریان: قول میدم دیگه تکرار نشه. اخم نکن دیگه.
- باشه.
آریان: ااا ببین خانمم چقدر خوشگل شده ها. بزار بیام یه بوسش کنم از دلش در بیارم رفتار زشتم رو
از وقتی فهمیده بود من از اینکه کسی بوسم کنه متنفرم حسابی رو مخم راه می رفت.
چشمام اندازه نلبکی بزرگ شد و گفتم:
-آریان بخدا از جات بلند شی جیغ می کشما.
از تصور اینکه آریان بخواد ببوستم از خجالت آب می شدم.
اریان: باشه بابا...نخواستم اصلاً
وبا صدای بلند خندید. همون موقع عمه و پدر جون هم به جمع ما اضافه شدن و بحث های معمولی شروع شد. حسابی حوصله ام سر رفته بود که یکی از خدمتکار ها با سینی پر از شربت به سمتمون اومد. آریان واسه جفتمون شربت برداشت و یکم بعد آریان شربتش رو خورد. به سمت من نگاهی انداخت و گفت:
- نمی خوری؟
- چرا ولی کاش پرتقال بود شربت آلبالو زیاد دوست ندارم.
با صدای خنده ی عمه آریان بطرفش برگشتم.
عمه: عزیزم اینا شربت نیست.
تازه متوجه سوتیم شدم اما دیگه نمی شد کاری کنم. یکم که گذشت عمه آریان باز گفت:
- نمی خوری عزیزم؟
من نمی دونم چرا اینا گیر داده بودن به اینکه من از این زهرماریا بخورم. توی مجالس خودمون هیچوقت از این چیزا پیدا نمی شد. صدای عمه ی آریان هم که همش رو مخم بود. حرصم در اومده بود واسه همین گفتم:
-نه ممنون
تو دلم لبخند خبیثانه ای زدم و گفتم:
-دلم نمی خواد تو چیکار داری آخه. تازه دیگه نمیزارم بچه ی برادرتم از این چیزا بخوره. کجای کاری؟؟؟
باز پرسید:
- چرا عزیزم؟
برگشتم سمتش و با صدای محکم و قاطعی گفتم:
-مسلمونم!
پدرجون با افتخار بهم نگاه کرد. خودش هم گیلاسش رو کنار گذاشت و گفت:
-حق با عروسه گلمه.
عمه هم با عشوه مخصوصی که می دونستم تو دلش داره بهم هزار نوع فحش می ده از جا بلند شد و به جمعیت پیوست.
آریان با لبخند بهم نگاه می کرد. بدبخت فکر کرده به همین راحتی می بخشمش. نخیر آقـــا واسه شما هم دارم. با صدای دست ونگاهم به طرف سیما کشیده شد. همراه با شوهر دونفره می رقصیدن و جمعیبت تشویقشون می کرد. سیما شوهرش رو عمیق بوسید و این بار صدایی تشویق بیشتر شد. وا دختره بی حیا. حالا دو ساعت دیگه هم صبر می کرد ما بریم بعد...شبیه پیرزن ها شده بودم. مدام به خودم غر می زدم. کم کم زوج ها هم بهشون اضافه شدن. اخمای آریان باز تو هم رفته بود. به درک مرتیکه الکی...
بدون اینکه بفهمم بهش خیره شده بودم اینو وقتی فهمیدم که با لبخند بهم گفت:
-چیه خانوم خوشگل ندیدی؟
اخمام رو کشیدم تو هم که گفت:
-پریناز افتخار یه دور رقص رو میدی؟
من نمی دونم یه آدم چقدر می تونه پرو باشه؟ کاملاً تابلو بود که بخاطر لج سیما این درخواست رو ازم کرده. اصلاً اگه می خواستم همراهیشم کنم هیچی از رقص معمولی حالیم نبود چه برسه به رقص تانگو... با لبخند گشادی گفتم:
-نه عزیزم افتخار نمیدم.
پدر جون: عروس گلم گناه داره ببخشش دیگه. پاشید یه دور با هم برقصید.
آریان لبخند خبیثانه ای زد و دستش رو به سمتم دراز کرد.
پدرجون با لبخند بهمون نگاه می کرد. روم نمی شد بگم بلد نیستم. به بقیه نگاه کردم. همونطور کنار هم تکون می خورد. ساده بنظر می رسید. دستم رو به دست آریان دادم و تو دلم گفتم:
-خدایا جلو آدم شوهر ضایع مون نکن. الهی امین.
- غلط می کنی الکی بگی مسلمونم مسلمونم.
- ندا تو باز اومدی رو مخ من رژه بری ها. حالا چهار تا دونه قر واسه دل شوهرمون بدیم بده؟ اونم بخاطراینکه نره با زنای دیگه قر بده.
ندای درونم از جواب کوبنده م خفه شد. به صحنه رقص رسیدیم. آریان دستش رو به دور کمرم حلقه کرد. یه نگاه به اطراف کردم. دخترا دستشون رو شونه طرف مقابلشون بود. یا خدا...حالا دیگه از آریان و این همه نزدیکی خجالت می کشیدم. دستم رو مشت کردم. از استرس عرق کرده بود. آریان که دید هیچ حرکتی نمی کنم دستم رو بالا آورد. روش بوسه ای زد و سر شونه اش گذاشت. واسه اینکه صورتشو نبینم و بیشتر خجالت نکشم سرم رو به سمت بازوش بردم.با هم دیگه تکون می خوردیم.معلوم بود اون بلده ولی الان اونقدر آهنگ ملایم بود که بیشتر از این حرکت می کرد هم جالب نمی شد. آروم تو گوشم گفت:
-ببخش خانومم. نمی خواستم امشب اینطوری بشه.
- آریان
آریان: جونم
- من از...
آریان: می دونم عزیزم. می دونم امشب از من بدت اومده. جبران می کنم.
- نه آریان تو حق....
آریان: می دونم خانومم. من حق نداشتم تو رو تنها بزارم. ببخش عزیزم. باشه؟
ای خدا یعنی می شد دو دقیقه خفه بشه من بگم من از این رقص ها بلد نیستم. بعدم بگم حق داری ناراحت باشی. اما خب بدم نشد. ناخواسته من ناز کرده بودم و اونم ناز کشیده بود. بزار بفهمه دیگه این منم که باید واسش مهم باشم. باید بفهمه نباید وجودمو نادیده بگیره. ریز خندیدم و گفتم:
-بخشیدم.
که یهو دامنم زیر پاشنه بلند کفشم گیر کرد و از عقب نزدیک بود بخورم زمین... از ترس داشتم سکته میکردم. چشمام رو بستم و منتظر بودم که محکم بخورم زمین که با صدای دست جمعیت ناخود آگاه چشمام رو باز کردم.
همه از صحنه رقص کنار رفته بودن و من و آریان مونده بودیم. آریان کمرم رو گرفته بود و من نصفه بدنم رو به عقب خم شده بود و نیم تنه آریان روی قسمت خم شده ی بدنم بود. صورتش دقیقا مقابل صورتم. با لبخند جذابی گفت:
-این خانومی و لطفتو هیچوقت فراموش نمی کنم.
نزدیک بود از خنده منفجر بشم. با صدا خندیدم. اما اونقدر صدای دست می اومد که هیچ کس صدای خنده ام رو نمی شنید.
آریان: حالا شد. همیشه بخند.
با یه حرکت سریع پشت کمرم روبالا آورد وگونه ام رو بوسید. خنده ام یادم رفت و خون به صورتم هجوم آورد.همزمان آهنگ تمام شد و همه واسمون دست زدن. از خجالت داشتم می مردم. وای خیلی تابلو بود. مطمئناً آریان فهمیده بود. آریان دستش رو از پشت دور کمرم حلقه کرده بود. روم نمی شد به صورتش نگاه کنم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-آریان خیلی بد رقصیدم نه؟
- حر فه ای تر از این نمی شد خانومم. هر کسی نمی تونه به این خوبی این حرکت رو انجام بده والبته به جا...

وای خدای من! یعنی آریان نفهمیده بود. ایول خدا دمت گرم. تو دلم واسه خودم بشکن می زدم. وای اگه جلو این همه آدم پخش زمین می شدم خیلی تابلو می شد. دلم می خواست آریان از پیشم می رفت و بلند بلند می خندیدم. به طرف پدر جون رفتیم. از جا بلند شد و واسم دست زد. خدایا دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم. سریع از پدر جون تشکر کردم. کمرم رو از دست آریان بیرون کشیدم با گفتن:« آریان گوشیم رو توی رخت کن جا گذاشتم » به طرف رخت کن دویدم. به محض رسیدن زدم زیر خنده. خدا رو شکر خالی بود وگرنه به عقلم شک می کردن. نشستم روی صندلی و بلند بلند خندیدم. اوه اوه خدایا دمت قیژ. به تصویر صورتم که تو آینه بود نگاه کردم و باز با صدای بلند خندیدم.
با صدای پایی که به رخت کن نزدیک می شد خنده ام رو خوردم. لب هامو جمع کردم. پرده رخت کن کنار رفت و ریخت عمه خانوم عزیزم نمایان شد. این دیگه اینجا چیکار داشت؟
عمه :عزیزم اینجایی؟ آریان بهم گفت بیام دنبالت. گوشیت روی میز بود نمی خواد دنبالش بگردی.
وای سوتی پشت سوتی... نمی تونستم خنده ام رو کنترل بکنم. لب پایینم رو گاز گرفتم وبا خونسردی گفتم:
-ا...من فکر کردم جا گذاشتمش. ممنون.
یکی نبود بهش بگه وسط مراسم دخترت جا اینکه فضولی کنی من کجام برو به مهمونات خوش آمد بگو. منتظر شدم تا عمه بره اما نمی رفت.
-چیزی شده عمه جون؟
عمه: نه عزیزم فقط لباستم عوض کن و بیا چون داداشم پروازش دیر میشه میگه می خوام برم.
و مانتوم رو که دستش بود رو به طرفم گرفت.اوه خدا روشکر. زود تموم می شد. حوصله این جشن رو نداشتم. حوصله نگاه های زیر چشمی آریان رو به سیما نداشتم. با لبخند از عمه تشکر کردم و مانتو رو از دستش گرفتم. با لبخند بهم نگاه کرد و از رخت کن خارج شد. سریع لباسم رو عوض کردم و از رخت کن خارج شدم که باز هم عمه رو دیدم. مثل اینکه منتظر من ایستاده بود. بنظر کلافه می رسید. سعی کردم خودم سر صحبت رو باز کنم.
-عمه جون ممنون. بازم تبریک میگم. انشاا... که خوشبخت بشن.
حدسم درست بود. اشک داخل چشماش جمع شد و منو به آغوش کشید. خدایا غلط کردم بگو منو نخوره. چش شد یهو. با صدای گرفته ای گفت:
-می دونم آریان همه چیز رو بهت گفته. دخترم باهاش بد کرد. دختر خوبی هستی خوشبختش کن. ازش بخواه دخترم رو ببخشه.
آخی بهش نمی اومد زن مهربونی باشه. دستم رو بردم سر شونه ش و چند تا ضربه یواش زدم تا آروم بشه.
-عمه گریه نکنید. خوبیت نداره امروز...من قول میدم آریان رو راضیش کنم. مطمئنم آریان هم می بخشه. خیالتون راحت.
یکم ازم فاصله گرفت و اشک هاش رو پاک کرد.
-مرسی گلم. انشاا... خوشبخت بشی دخترم.
گونه عمه رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.بطرف میزمون رفتم. پدر جون و آریان از جا بلند شدند. کیف و موبایلم رو از آریان گرفتم. با همدیگه به طرف جایگاه عروس و داماد رفتیم. آریان دستم رو گرفت. نگاه سیما رو دست های ما قفل شد. لبخند مهمون لبم شد. آریان دستم رو فشرد. باز هم تبریک گفتیم و ازشون خداحافظی کردیم. تمام مدت یه فکر منفی دیگه به دهنم هجوم آورده بود.اینکه نکنه آریان بخاطر اینکه سیما رنگ سرمه ای دوست داره این کت رو خریده بود اما بعد سعی کردم خودمو توجیه کنم. من این کت رو واسش پسندیده بودم نه سیما پس جای نگرانی نداشت. آریان بطرف در ماشین رفت و همزمان در رو واسه ی من و پدرجون باز کرد. ازش خواستم تا اون جلو بشینه اما قبول نکرد. تمام راه به این فکر می کردم که چقدربد شد که میره. خیلی بهش عادت کرده بودم. آریان هم که خرش از پل گذشت و از فردا حتما می شیم همون همکاری که بودیم.
به فرودگاه که رسیدیم من و آریان مثل جوجه اردکایی که دنبال مامانشون راه میفتن پشت سرپدرجون راه افتاده بودیم. جفتمون از رفتنش ناراحت بودیم. به درب اصلی که رسیدیم پدرجون محکم بغلم کرد و تو گوشم گفت:
-غصه نخوری بابا. درست میشه. فقط بهش زمان بده.
- چشم پدر جون.
پدرجون: آفرین دختر گلم. من مطمئنم که آریان هم دوستت داره.
بعد بطرف آریان برگشت و گفت:
- یه مو از سر دخترم کم بشه با من طرفی. اوکی؟
آریان با لبخند تلخی گفت:
- چشم بابا
اوخی معلوم بود پدرجون رو خیلی دوست داره و از رفتنش ناراحته. پدرجون با لبخند دستش رو سر شونه ی آریان گذاشت و گفت:
-نمی خواد بیاین دنبالم خودم میرم. با این سرو وضع درست نیست بیاید داخل.
آریان: چشم بابا. زود بیا مواظب خودتم باش.
-تو هم همین طورپسر. این قیافه رو هم به خودت نگیر.
با پدر جون خداحافظی کردیم و با قیافه ی گرفته ای سوار ماشین شدیم. دیگه با آریان حرفی نزدم. منو به خونه رسوند و خودش رفت. از اون شب دیگه آریان خیلی کم می شد واسم اس بده.اون هم در حد همین که حالم رو بپرسه.دلم گرفت.اما بعد گفتم بیخیال تصمیم خودت بوده تا اخرشم باید وایسی.
حدود سه ماهی از رفتن پدر جون می گذشت و آریان اخلاقش تغییر زیادی نکرده بود. هر از گاهی با هم بیرون می رفتیم و بعد منو به خونه می رسوند و تا چهارشنبه هفته بعد کاری به کارم نداشت. انگار چهارشنبه ها یادش میفتاد منم هستم. چند باری هم مامان خونمون دعوتش کرد. وقتی هم خونمون می اومد با همه گرم می گرفت و خیلی خوش اخلاق می شد اما من سمتش نمی رفتم. دلم می خواست اول با خودش کنار بیاد. شاید هم تقصیر خودم بود که یه گوشه میشستم و به این فکر می کردم که یعنی ممکنه ازش خسته بشم؟؟؟ البته هر وقت باهام مهربون می شد منم رفتارم رو خوب می کردم و کلی ذوق می کردم و بهش امیدوار می شدم.

اون شب هم یکی از همون شبایی بود که آریان خونمون دعوت بود. با پدرام با هم فوتبال نگاه می کردن وخونه رو گذاشته بودن رو سرشون. با صدای زنگ گوشیم رو برداشتم شماره رو شناختم. پدر جون بود. با صدایی که پر از خوشحالی ذوق بود گفتم:

-ســـــــلام پدر جون .
پدرجون: سلام عزیزبابا. چطوری باباجان خوبی؟
- ممنون شما خوبی؟
پدر جون: آره دخترم.
- دلم واستون خیلی تنگ شده.
پدرجون: جدی؟
- ا ا ا ...پـدرجون؟؟؟
پدرجون: شوخی کردم عزیزم یه لحظه میای دم در؟
این چند وقت پدر جون خیلی واسم زنگ می زد. متقابلاً منم زیاد بهش زنگ می زدم. خیلی باهاش صمیمی شده بودم.
-چرا برم دم در؟
پدرجون: ا دختر بهت میگم بیا دم در رو حرف من حرف نزن.
من که می دونم سر کاریه اما چشم.
یه شال انداختم رو سرم و یه مانتو هم تنم کردم که سریع آریان پرسید:
- کجا؟
- الان میام. دم در کارم دارن.
پدرام: کی کارت دارم آجی؟
-ا تو هم ... الان میام دیگه
سریع رفتم درو باز کردم که پدر جون رو پشت در دیدم. حسابی ذوق کرده بودم. حالا که بابا مامان باز مسافرت بودن دیدم پدرجون که اندازه مامان بابای خودم دوستش داشتم واسم خیلی خوشایند بود. پریدم بغلش و گفتم:
- وایی باورم نمیشه.
پدرجون: بچه لهم کردی بیا پایین ببینم. خجالتم خوب چیزیه. الان زن خدابیامرزم زنده بود که زنده ات نمیزاشت.
هر دو با هم خندیدیم.
-ا خودلم تنگیده بود پدرجون.
پدرجون: ببین شوهرت داره چجوری نگات می کنه. من که مشکلی ندارم.
و با صدای بلند خندید.
شوهرم؟ به پست سرم نگاه کردم. کسی نبود. با سرفه مصلحتی آریان نگاهم بطرف بالکن کشیده شد. دستاش رولبه ی بالکن گذاشته بود و به طرف حیاط خم شده بود و با اخم نگاهم می کرد. وا این دیگه کیه؟ از اومدن باباشم خوشحال نیست. باز به سمت پدرجون نگاه کردم.
-پدرجون بیاید داخل. ببخشید من اصلاً حواسم نبود و از پاشنه ی در کنار رفتم. باهم وارد سالن شدیم. پدرجون مشغول سلام احوال پرسی با آریان و پدرام شد.
به طرف اشپزخونه رفتم. حالا که مامان نبود کارم سخت تر شده بود. نمی دونستم چجوری باید پذیرایی کنم از طرفی آریان و پدرام سالن رو پر از پوست تخمه کرده بودن.
شربت درست کردم. سینی رو برداشتم و به سالن رفتم. پدرام وپدرجون حسابی با هم گرم گرفته بودن و آریان یه گوشه نشسته بود و اخم کرده بود. وا این چرا اینطوری شد؟ اخلاقش که تا دو دقیقه پیش که خوب بود.
می دونستم پدر جون می فهمه آریان اخلاقش خوب نیست. واسه همین سعی می کرد خودش جو رو عوض کنه. شربت رو تعارف کردم و به آریان که رسیدم گفتم:
- عزیزم میشه بیای اتاقم ؟
سینی رو پس زد و گفت:
آریان: باشه میام.
سینی رو روی اپن گذاشتم و به محض اینکه وارد اتاق شدم رو به آریان گفتم:
-این چه رفتاریه؟ بابات بعد از سه ماه اومده اونوقت تو این طوری اخم کردی؟
آریان: نمی خوام...
- یعنی چی نمی خوام آریان؟؟؟
آریان: همه ی حواسش پیش توست. هر وقت واسش زنگ میزنم همش از تو تعریف می کنه. کلاً من یادش رفتم.
از لحنش که مثل بچه ها شده بود خنده ام گرفت. کنارش روی تختم نشستم و گفتم:
-خب بابا مامان منم همه ی حواسشون پیش توئه.
آریان که تعجب کرده بود سریع بطرفم برگشت و گفت:
-جدی میگی؟
دیگه این نقطه ضعف هاش دستم اومده بود. همه ش دوست داشت بهش بیشتر از همه توجه کنم . نمی دونم شاید بخاطر این بود که از بچگی محبت مادر و پدرش رو زیاد ندیده بود. با بدجنسی ادامه دادم:
-معلومه که جدی می گم همش سر نهار مامان میگه حالا بچه ام تنهاست. کجاست؟ چی می خوره دیوونه مون کرده هی آریان آریان آریان. خوبه منم مثل تو رفتار کنم؟
یکم اخماش از هم باز شد و گفت:
-پری میشه زود تر عروسی بگیریم؟
یکم جا خوردم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-چرا؟
آریان: خب حق با مامانته دیگه من همش تنهام خودمم خسته شدم.
تو دلم گفتم:
-من یه چیزی گفتم حالا تو چرا جدی می گیری گل پسر؟؟؟
-آریان؟
آریان: جونم؟
- می دونی ...
آریان: پریا من که سر حرفم هستم شرط هاتم قبوله.
-آریان تو اصلاً این مدت حواست پیش من نیست.هنوز...هنوزسیما رو دوست داری؟
آریان یهویی بغلم کرد و گفت:
- معلومه که نه دیوونه. این چند وقت درگیر یه سری کارام بودم.
خیلی کیف داد بغلش . با خودم گفتم خاک بر سر بی حیات. خجالت بکش. از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
-مطمئن؟
دماغم رو با دو انگشتش کشید و گفت:
-مطمئن مطئن
با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم:
- اما آریان من هنوز آمادگیشو ندارم.
آریان: خب حق داری قرار نبود به این زودیا عروسی بگیریم اما باور کن خسته شدم. عروسی رو میگیریم اما شرط هات سر جاشه. هر وقت آمادگیشو داشتی زندگی عادیمون رو شروع می کنیم.
همونطور که با گوشه لباسم بازی می کردم گفتم:
-میشه دیگه شهر های دیگه هم نری؟ یا حداقل هفته ای یکی دو روز برو.
آریان:واسه چی؟ خب مسافرت هم یه بخشی از کارمه.
صدای پدرام بلند شد و صحبتمون نیمه کاره موند. بر خر مگس معرکه لعنت...باید حتماً باهاش بطور جدی صحبت کنم.
پدرام: آی آی آی شما دو تا چیکار می کنید؟ آریان بیا بیرون از اتاق خواهرم تا اون اتاق رو روی سرتون خراب نکردم. از حرف پدرام خجالت کشیدم اما آریان پرو پرو از اتاق رفت بیرون و گفت:
- زنمه. داشتیم با هم حرف خصوصی می زدیم. به تو چه بچه؟
پدرام هم همونطور که مثل لات ها بطرف ما که توی چهار چوب در ایستاده بودیم می اومد گفت:
- تو وزنت بی جا کردید. پری آجی آماده شو می خوایم بریم رستوران.
آریان عوضی که می دونست من آشپزی بلد نیستم و هر وقت می اومد با پدارم مسخره ام می کردن بلند گفت:
-وا دست پخت پری رو ول کنیم بریم رستوران؟
سه سوت دکمه های مانتوم رو که واسه دیدن پدر جون باهاش رفته بودم بیرون رو بستم و همزمان محکم زدم تو پهلوی آریان و گفتم:
- من آماده م داداش
پدرجون: پهلوی بچه م رو سوراخ کردی. خوب بگو آشپزی بلد نیستم.
وای چه افتضاحی ما از همه طرف محاصره شده بودیم.
با این حرف پدر جون صدای خنده همه بلند شد. اون شب یکی از بهتری شب هایی بود که تو دوران مثـــلاً نامزدیم با آریان داشتم.
رو کاناپه خوابیده بودم و فیلم رام کردن زن سرکش که عاشقش بودم رو می دیدم. بشقاب میوه م رو شکمم بود و می خوردم. مامان هم با تلفن حرف می زد. به محض تموم شدن تلفنش گفتم:
-مامان با کی این همه پشت تلفن حرف می زدی؟ سوخت اون بیچاره. من و پدرام از صبح تا شب باید بریم کار کنیم که خرج این قبض تلفن رو بدیم. خدا روخوش میاد؟
مامان حسابی از این حرف بدش می اومد. مخصوصاً بخاطر اینکه حتی یه هزاری هم از حقوق ما دست نمی زد. با قیافه ای که سعی می کرد عصبانی نشون بده اما خنده اش گرفته بود گفت:
- با شوهر شما بودم. کله ام رو خورد.
- ا؟؟؟ چی می گفت حالا؟
مامان: می گفت شب بیان اینجا تاریخ عروسی رو مشخص کنن.
ای آریان موذی دیشب کلی باهاش حرف زدم که الان زوده. گفت باشه هر چی تو بخوای. قرار بود دیگه مسافرت هم نره و فقط اصفهان تدریس کنه. منو بگو چقدر ذوق کردم که شوهرم حرف گوش کن شده و اخلاقش تازگیا چقدر خوبه. از رو کاناپه بلند شدم و همونطور که بشقابم رو روی میز می گذاشتم گفتم:
- شما چی گفتی مامان؟
نگاه تندی بهم انداخت و گفت:
- چی باید می گفتم وقتی که جفتتون با هم هماهنگ کردید؟ می بینی فقط یه هفته نبودمااا. بریدید و دوختید.
چشمام رو تا آخررین حد باز کردم و گفتم:
- ما چی رو با هم هماهنگ کردیم؟
مامان با خنده گفت:
- خودتو نزن کوچه علی چپ دختره چش سفید. آریان میگه هفته پیش که نبودم با هم تصمیم گرفتید عروسی رو زودتر بگیرید.
- آریان....
مامان: بعله دیگه همه چیزو گفت.
- یعنی امشب میاد؟؟؟
مامان: اره دیگه چی باید می گفتم؟
سریع رفتم تو اتاقم ولباسام رو پوشیدم و به طرف آموزشگاه راه افتادم. با آریان با هم رسیدیم. با لبخند برگشت سمتم و گفت:
- سلام عزیزم.
- آریان تو روخدا اون طوری نخند که دلم می خواد دوطرف لبت رو بگیرم تا آخر جر بدم.
آریان دستاشو رو هم زد و گفت:
-وا خدا مرگم بده چه بد اخلاق! چته؟
- تو راحتی؟ واسه خودت میبری و می دوزی اصلاً نظر من بدبخت واست مهمه؟
با صدا خندید و گفت:
- واسه اون ناراحتی؟ غصه نداره که... خواستم سورپرایز شی عزیزم. بد کردم؟
تو این یه هفته اخلاقش خیلی خوب شده بود اما بعضی وقت ها هم حسابی رو مخ بود. خوب شد اونشب بهش گفتم که حس می کنم بهم بی توجه. حداقل اخلاقش رو درست کرد. یاد کار امروزش افتادم با لبخند حرصی گفتم:
-یه سورپرایزی بهت نشون بدم.
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- ا زشته تو محیط آموزشگاه. این چه طرف حرف زدنه؟
باز سر و کله ترابی پیدا شد. حرفمون نیمه کاره موند. حسابی از کارهاش لجم گرفته بود. با اعصابی ترکیده وارد کلاس شدم و واسه بچه ها اشکالاتشون رو رفع کردم. کلاس تعطیل شد و از آموزشگاه زدم بیرون. با صدای آریان که گفت:
- ماشین اون طرف پارکه
به طرفش برگشتم و گفتم:
- مرسی خودم میرم.
خیر سرم می خواستم یکم نازمو بکشه اما با لبخند بدجنسی گفت:
- باشه منم دارم میام خونه شما. می بینمت عشقم.
دستش رو واسم تکون داد.
با این حرفش گفتم:
-هیــــش. حالا چون اصرار می کنی سوار می شم.
و با هم سوار ماشین شدیم.
آریان آهنگ شادی گذاشت و حسابی خر کیف بود. همیشه با توجه به حالتی که داشت آهنگ می گذاشت. لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی خوشحالی ها.
آریان متعجب گفت :
- از چی؟
- از اینکه منو بهت میدن دیگه.
آریان با حرص گفت:
- یعنی من موندم تو کار خدا
- وا چه ربطی داشت؟
آریان: یک سال پیش می دیدمت می گفتم چقدر این دختر خانم و متین. چقدر مظلومه ولی الان ضعیفه واسم زبون در آورده. البته از اون شکلک ها و کارای زشتی که می کردی تا توجه منو به خودت جلب کنی باید فاکتور بگیرما.
با یاد آوری منشی آریان تو کافی شاپ باز گفتم:
- آریان؟ گفتی شکلک...
آریان: آخ آخ غلط کردم.عزیزم به نظر تو چه تاریخی مناسبه؟
از حرفش خنده ام گرفته بود. اما گفتم:
- بحث رو عوض نکن. اون روز با ارفعی توی کافی شاپ چیکار داشتی؟
ریلکس گفت:
- داشت ازم خواستگاری می کرد.
با خنده ای که ته چشماش اومده بود تابلو بود داره دروغ می گه.
- آریان...
آریان: خواستگاری که نه...
- آریان...
آریان: اه خوب بابا داشتیم کات می کردیم خوب شد؟ جوونیه و جاهلی دیگه.
- خیلی...
چشماشو ریز کرد و گفت:
- خیلی چی؟
نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
- هیچی
آریان: پری قهر نکن دیگه. ببین من الان فقط تو رو دوست دارم. یه هفته ست با هم خوب شدیما. حیف نیست؟
- باور کردم که دوستم داری.
آریان: جدی می گم.
با ذوق برگشتم طرفش که گفت:
-کی بجز خانم خودم می تونه به اون خوبی آشپزی کنه. بازم بگم؟
زدم تو سرش و گفتم:
- خیلی بیشعوری.
ابرو هاشو انداخت بالا و گفت:
- تو بیشتر عزیزم.
- آریـــان
آریان: ا خب راست میگم دیگه. کلی موهام رو درست کرده بودم باز زد تو سرم.
راست می گفت بار دومم بود می زدم تو سرش. بی مقدمه گفتم:
-یه سوال بپرسم؟
آریان: دوتا بپرس.
- تو هنوز دوسش داری؟
آریان: پری باور کن دوستش ندارم دیگه. اما می بینمش یکم واسم سخته عزیزم درکم کن.
- اوهوم.
ماشین رو پارک کرد و گفت:
- پیاده شو عروس خانم
-آریان تاریخش رو من میگما. یا اصلاً می گیم منصرف شدیم.
آریان: باشه عزیزم. هر چی تو بگی.
و دستم رو گرفت. وارد خونه که شدیم عمه آریان و پدر جون و مامان بابا و پدرام منتظرمون بودن. بعد از سلام و احوال پرسیای معمول به طرف اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم.
یه بلوز ساده زرشکی رنگ که تا زیر سینه ش تنگ بود و بعدرنگش مشکی می شد و گشاد می شد رو با یه شلوار مشکی چسبون پوشیدم. موهام رو باز کردم و با شونه یکم مرتبش کردم و رفتم بیرون که با حرف پدر جون انگار سطل آب سرد روم خالی کردن. با آریان تو راهرو ایستاده بودن و من رو نمی دیدن.
- شما که حرفاتون رو زدید دیگه ما چی بگیم آخه بابا؟
آریان: ا خب بابا تاریخش خوبه دیگه. من گفتم تا پری نیومده بگم به شما که خودتونم این تاریخ رو انتخاب کنید.
پدرجون: آخه بچه من به اینا بگم بزارید روز تولد پسر من عروسی رو؟
آریان: باباجان میگم پری خودش گفت بهم. دوست داره روز تولد من عروسیمون رو جشن بگیریم.
عجب مارمولکی بود این آریان. یکم دیگه بیشتر می موندم پدرجون راضی می شد با جیغ گفتم:
-آریــــان من کی همچین حرفی زدم که خودم خبر ندارم؟
با صدای جیغ جیغی من عمه و مامان به طرفم برگشتن که پدر جون با صدای بلند خندید و گفت:
-امان از دست این جوونا.
مثلاً می خواست بحث رو عوض کنه اما گند زد.
عمه : چی شده خان داداش؟
پدرجون با لبخند گفت:
-آریان و پریناز جفتشون خودشون تاریخ رو مشخص کردن. امان از دست این جونای امروزی. حالا آریان میگه روز تولد پریناز. پری هم میگه روز تولد آریان .
عمه هم خودش رو انداخت وسط و گفت:
- خب تولد آریان که حدود یک ماه دیگه ست و نزدیکه پری جان تولد شما کیه عمه؟
آروم گفتم:
شش اردیبهشت.
عمه: به نظر من که حق با پرینازه تولد آریان نزدیک تره.
یکی نبود بگه به تو چه ؟ نمیخواد از من طرفداری کنی. خانواده ام اینجا نشستن خودشون بلدن حرف بزنن. برگشتم سمت آریان
پسره بیشعور پرو پرو داشت واسم ابرو بالا پایین می انداخت.
همونطور که لبم رو می جویدم گفتم:
-اوخی کوچولو دلت با این چیزا خوش میشه؟ باشه روز تولد تو.
اصلاً بهش بر نخورد. رفتیم پیش بقیه نشستیم وتقویم رو آوردن. متاسفانه تولد هیچ کدوم از ائمه هم تو اون ماه نبود تا به بهونه ی ولادت اونا روز عروسی رو عوض کنم.
آخه بیست و هفت اسفند هم شد روزکه من عروسیم باشه؟ اونم چی ؟؟؟ شنبه اول هفته هم بود. دلم می خواست آریان رو بزنم له کنم.
وقتی داشتن می رفتن دنبال آریان راه افتادم و آروم گفتم:
-من یه حالی از تو بگیرم آقا. دارم برات.
آریان دستشو گشید رو موهام وگفت:
-گریه نکن عزیزم تولد تو هم بچه دار می شیم اشکال نداره که.
با این حرفش لبم رو گاز گرفتم و آریان با صدای بلند خندید. خدارو شکر کسی حواسش به ما نبود.
و خدارو شکر که آریان خوش اخلاق شده بود. اوایل خیلی خشک و جدی بود بعضی اوقات می گفتم هر موقع امکان داره و بیاد بزنه زیر همه ی حرفاش. اما حالا... واقعاً دوستش داشتم با این اخلاق.
-خیلی بی ادبی آریان.
آریان: باشه عزیزم هر چی تو بگی. من بی ادب
وقتی این حرف رو می زد انگار بهم فحش می داد. هر بار به من این حرف رو می زد یعنی می خواست کار خودش رو بکنه.
با صدای عمه بی خیال جواب دادن به آریان شدم و ازش خداحافظی کردم.
عمه بوسیدم و در گوشم گفت:
-خوشبخت بشی دختر.
با لبخند گفتم:
-ممنون عمه جون. حسابی لطف کردید تاریخ رو انداختید تولد آریان. با هم شرط بسته بودیم.
چه اشکالی داشت حالا که این اتفاق افتاده بود عمه رو هم خوشحال می کردم. بزار فکر کنه من رو خوشحال کرده.
ریز خندید و ازم خداحافظی کرد. با پدرجون هم دست دادم و از هم خداحافظی کردیم.
وارد خونه که شدیم مامان و بابا مشغول حرف زدن در مورد تاریخ عروسی و اقداماتی که باید می کردن شدن. پدرام مشغول اس ام اس بازی بود. خسته بودم به همه شبخیر گفتم و وارد اتاقم شدم. بیخیال عوض کردن لباسم شدم و با همون لباس ها به خواب رفتم.
صبح حدود ساعت ده از خواب بیدار شدم. سر حال بودم. هنوز همه خواب بودن. خونه ی ما این طور بود دیگه. همه خوابشون عزیز بود. شغل بابا هم آزاد بود و هر وقت دلش می خواست به پروژه هاش سر می زد. بطرف آشپزخونه رفتم. خامه و عسل رو از یخچال بیرون آوردم و شروع به خوردنش کردم. به این فکر می کردم که چطوری قراره تو این چند روز باقیمونده خرید های عروسی رو انجام بدیم. جهیزیه من که آماده بود چون هر وقت می رفتیم بیرون مامان هر چیز قشنگی که می دید واسم می خرید مونده بود یه سری وسایل چوبی که باید تو این چند روز باقیمونده می خریدم.
- پخخخخخخخ
با صدای پدرام از جا پریدم. چشمامو ریز کردم و گفتم:
-مریضی؟ کرم داری؟ اول صبحی گند بزن تو اعصاب من.
از پشت میز بلند شدم و به اتاقم رفتم. دوست نداشتم انرژیم رو بزارم واسه ی کل کل با پدرام. گوشیمو برداشتم و نوشتم:
- وقت داری بریم خرید؟؟؟
فرستادم واسه سوگل و منتظر جواب شدم. یه دقیقه نگذشته بود که جواب داد.
-آره بابا آدم علاف تر از من دیدی؟ من تا نیم ساعت دیگه در خونتونم.
جواب دادم:
- اوکی منتظرتم.
از جا بلند شدم. وقت دوش گرفتن نداشتم. نیازی هم نبود. یکم آرایش کردم و رفتم سراغ کمدم. پالتو پوست پیازیم رو تنم کردم. هنوزهوا سرد بود. کاش حداقل واسه روز عروسیم آسمون هوس بارون ریختن رو سر مهمونام نکنه. روسری و نیم چکمه هامو هم برداشتم تا جلو آینه دم در ورودی بپوشم. آینه اش قدی بود و راحت تر می شد آدم توش ژست بگیره. چیکار کنم خلم دیگه موقع لباس پوشیدن واسه خودم ژست میگیرم و حس مدل بودن بهم دست میده. از اتاقم زدم بیرون. جلو آینه ای که کنار در ورودی بود ایستادم و موهامو بالا با کلیپس نگه داشتم. یکمشو یه ور ریختم توی صورتم.
چکمه هامو پوشیدم. مشغول مرتب کردم شالم شدم که صدای مامان بلند شد. با چشمای خابالود وسط سالن ایستاده بود و نگاهم می کرد.
مامان: کجا اول صبحی؟؟؟
-ساعتو نگاه کردی مامان؟
یه نگاه به ساعت انداخت و بدنشو کشید و گفت:
-خب حالا هر چی... کجا شال و کلاه کردی؟
کیف رو برداشتم و همونطور که وسایل داخلشو چک می کردم گفتم:
-با سوگل میرم خرید.
مامان که می دونست بحث فایده ای نداره و عاشق خریدم گفت:
-به سلامت. دیگه داری متاهل میشی این بیرون رفتن با دوستات رو کم کن.
چشم مصلحتی گفتم و از خونه خارج شدم. مامان از سوگل زیاد خوشش نمی اومد. می گفت یکم جلف می پوشه. ولی قلباً دختر خوبی بود. خبری از سوگل نبود. تصمیم گرفتم تا سوگل برسه منم تا سر کوچه برم. هر قدمی که بر می داشتم صدای ماشینی از پشت سرم می اومد که انگار سرعتش رو با قدم های من تنظیم کرده بود. جرئت برگشتن نداشتم. قدم هام رو تند تر کردم اونم سرعتش رو بیشتر کرد. سر کوچه که رسیدم نفس راحتی کشیدم ولی ماشینی از کنارم رد نشد. با صدای بلند بوقی که از پشت سرم شنیدم به طرف ماشین برگشتم.
سوگل نصفه تنش رو از شیشه بیرون آورده بود و همون طور که می خندید گفت:
-سیلـــام دوستی. بپر بالا
سوار ماشین شدم و درو محکم زدم به هم که باز گفت:
-دوستی ماشین مامانمو خراب نکن. آروم تر
انگشتمو به نشونه تهدید گرفتم سمتش و گفتم:
-سوگل خفه شو که از ترس داشتم خودمو خیس می کردم.
لباشو جمع کرد و گفت:
تقصیره منه که با هزار ترس سوییچ مامانمو کش رفتم و اومدم با تو سگ اخلاق خرید.
-خیلی خب بابا لوس نکن خودتو. مرسی که اومدی.
با کنجکاوی پرسید:
-حالا چی می خوای بخری؟
با کلافگی گفتم:
-هیچی یه چند دست لباس واسه بعد از عروسیم. همه لباسام بچگونه ست. باب اسفنجی و اسمورف و هفت کوتوله و.... اینا رو جلو آریان بپوشم که تابلوئه.
با جیغ گفت:
-عروســـی؟؟؟ کی؟؟؟ تو که تازه محضر بودی.
- اوم..خب...خب دیشب اومدن خونمون تاریخ مشخص کردن.
سوگل: چقدر زود؟؟؟؟ این آریان هم هول هااا...
-چه بدونم والا... حدود بیست روز بیشتر وقت ندارم.
سوگل: فقط بیست روز؟؟؟؟
-آره دیگه چیکار کنم؟
سوگل: دیگه کاری هم نمی تونی بکنی تاریخش مشخص شده.
ماشینو داخل پارکینگ پارک کرد و وارد پاساژ شدیم. سلیقه خوبی داشت با هم دیگه چند دست لباس مناسب سنم گرفتم. هنوز دو تا پاساژ بیشتر نرفته بودیم که گوشیم زنگ خورد. شماره آریان بود:
-سلام
آریان: سلام عزیزم کجایی؟
-با سوگل اومدم خرید.
صداشو کلفت کرد و گفت:
-اونوقت با اجازه کی؟؟؟
جیغ زدم:
-بلــه؟؟؟؟
یکم من من کرد و گفت:
-عزیزم منظورم اینه به منم قبلش خبر می دادی بد نبود ااا.
هر دو با صدا خندیدیم.
باز جدی شد و گفت:
-پری زیاد وقت نداریم دوستت رو یه جوری بپیچون بریم خرید.
-نمی تونم بزار عصر می ریم دیگه.
آریان:رو حرف من حرف نزن ضعیفه کلی کار داریم.
-ا آریان خب بعد با تو میام دیگه
با صدایی که تهش خنده بود گفت:
-باشه عزیزم هر چی تو بخوای. خدانگهدار
منتظر جواب من نشد و گوشی رو قطع کرد. وای بد بخت شدم باز این گفت هر چی تو بخوای. خدا به دادم برسه.
به اطرافم نگاه کردم. سوگل نبود. پشت سرمو نگاه کردم با تلفن حرف میزد ومی خندید. بهش نزدیک شدم. باز صدای تلفنم بلند شد. دکمه اتصالو زدم. مامان بود.
-سلام . کجایی؟
-سلام مامان. پاساژ.... هستیم چطور؟
مامان: هیچی یه نیم ساعت می تونی همونجا بمونی؟
-وا واسه ی چی؟
مامان: خب... خب بمون دیگه. چیزه... کار دارم یه سری وسیله میخوام یکم طول میکشه می خوام بهت بگم بخری.
-خب الان بگو
مامان عجله ای گفت:
- نه نمیشه زیاده... می خوام بنویسم اول که چیزی از قلم نیفته بعد بهت زنگ می زنم.
-باشه مامان مشکی نداره. میرم کافی شاپ تا یه کیکی بخورم تو هم بنویس و بزنگ. فقط زود.
مامان: باشه عزیزم. مواظب خودت باش.
-خداحافط
با صدای سوگل بطرفش برگشتم.
سوگل: گاویمون زایید مامانم فهمیده در رفتم زنگ زد گفت زود برگردیم. میگه تو بد رانندگی می کنی.
-سوگل میشه بیای بریم کافی شاپ. بعدش بر می گردیم. مامانم یه سری خرید داره می خوام لیستشو بگیرم.
سوگل: نه بابا مشکلی نداره مامان من یه چیزی میگه می دونه من به حرفش گوش نمیدم از الان میگه زود بیا که حداقل تا دوساعت بعد خونه باشم.
با هم دیگه وارد کافی شاپ شدیم. مشغول صحبت در مورد جهیزیه من و وسایلی که هنوز نخریدم بودیم که با به عقب کشیده شدن صندلی کنار من جفتمون ساکت شدیم.
با دیدن قیافه ی کسی که روی صندلی نشست، من با چشمای گشاد شده و سوگل که نمی شناختش با تعجب بهش نگاه می کرد.
-سلام عزیزم.
مردشور اون حرف زدنش رو ببرن. به ساعتم نگاه انداختم حدوداً بیست دقیقه ای می شد که داشتم با سوگل حرف می زدم. پس چرا مامان زنگ نمی زنه؟ این از کجا پیداش شد. از کجا می دونست اینجام؟؟؟ مامانم؟؟؟ وای یعنی کار مامانمه؟ هنوز هیچی نشده جای من رو واسه مامانم گرفت. سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم. لبخندی زدم و گفتم:
-سوگل جان معرفی می کنم همسرم آریان.
و به سوگل اشاره کردم و گفتم:
-دوست خوبم سوگل.
سوگل : خوشبختم آقای...آریان.
نکبت واسه من لفظ قلم حرف می زد. از حرف زدنش خنده ام گرفته بود تا حالا ندیده بودم اینطوری صحبت کنه. آریان هم ابرویی بالا انداخت و گفت:
-من هم از آشنایی با شما خوشبختم.
بعد از اون دیگه کسی حرفی نمی زد. اعصابم خورد شد. رو به آریان گفتم:
-تو از کجا می دونستی اینجام؟
باز ابرو هاشو بالا انداخت و گفت:
-مامان بهم گفت. واسه خریدمون وقت زیادی نداریم.
با این حرف آریان سوگل کیفش رو از روی میز برداشت و گفت:
-پری جون مامان منتظرمه. گفتم که باید زود برم شما هم به خرید هاتون برسید.
نمی دونستم چی بگم از طرفی می دونستم سوگل آدمی نیست که ناراحت بشه و الان بیشتر نگران ماشین مادرشه واسه همین گفتم:
-باشه عزیزم ممنون که همراهم اومدی.
لبخندی زد و گفت:
-خواهش می کنم عزیزم کاری داشتی بازم خبرم کن.
با اجازه ای گفت و از ما جدا شد. با حرص برگشتم سمتش و گفتم:
-کی گفت بیای دنبالم؟؟؟ یه روز خواستم با دوستم خوش باشم ها... اون از عروسی که معلوم نیست واسه چی انقدر عجله می کنی اونم از الان. آریان من نمی فهمم دلیل این عجله ات چیه؟؟؟ هان؟؟؟ بگو منم بدونم. ما هنوز دو ماه از عقدمون نگذشته.
خونسرد گفتم:
-زنمی اختیارت باهامه. هر وقت دلم بخواد دستت رو می گیرم و می برمت خونم. دلیلی نداره بقیه فضولی کنن. دیگه هم لطف کن دور اینطور دوستات رو خط بکش خوشم نمیاد زنم با هرکسی بیرون بره.
داشت به سوگل توهین می کرد. اعصابمو خرد کرد. هر کاری دلش می خواست انجام می داد. صدام رو بلند تر کردم و گفتم:
-بیخود واسه من تعیین تکلیف نکن. دوست من هر کسی نیست. حرف دهنتو بفهم.
دستمو گرفت و از جا بلندم کرد و گفت:
-واسه من صدات رو بلند نکن. اینجا هم جای دعوا نیست.
با هم از کافی شاپ خارج شدیم. با خشم بهم نگاه کردم و اونم بد تر بهم چشم غره ای رفت که دیگه دهنم بسته شد. دستم رو توی دستش فشار داد. بغض کردم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و دویدم به سمت درب خروجی... صدای آریان رو می شنیدم ولی محل نگذاشتم. حق نداشت روزمو خراب کنه. حق نداشت به دوستم توهین کنه. هر کاری دلش خواست تا اینجا کرده بود ولی دیگه کوتاه نمی اومدم.
برای اولین تاکسی دست بلند کردم و قبل اینکه آریان بهم برسه به راننده گفتم:
-سریع برو.
راننده: مسیرتون خانوم؟
سریع آدرس خونه رو بهش گفتم. هیچ جای دیگه ای به ذهنم نمی رسید.
راننده: خانوم به مسیرم نمی خوره.
راهنما زد تا پارک کنه. به عقب برگشتم. ماشین آریان پشت چراغ قرمز مونده بود. سریع گفتم:
-هزینه اش هر چقدر باشه پرداخت می کنم.
دوباره به مسیرش ادامه داد.
به صندلی تکیه دادم وچشمام رو بستم. حالا که آریان میاد دنبالم بالاخره. آخرش چی؟
چشمام رو باز کردم و گفتم:
-ببخشید آقا میشه برید به سمت کوه صفه فقط یه جوری که اون ماشین زرده دنبالمون نباشه.
راننده که سن داشت برگشت به سمتم و گفت:
-مزاحمت شده خواهرم؟
- نه آقا
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
-باشه . فقط دردسر نشه خدا وکلیلی
- نه آقا چه دردسری
چشمی و گفت وفرمون رو چرخوند و مسیر رو عوض کرد.
همیشه وقتی حوصله نداشتم می رفتم کوه صفه. از سطح شهر سطحش بالاتر بود و هوای مناسبی داشت. علاوه بر اون یه سری تفریحات مثل تلکابین و بولینگ و اینجور چیز ها داشت که همیشه سر ذوق می اوردم و الان اگه می رفتم روحیه ام بهتر می شد و از طرفی وقتم هم پر می شد. مامان هم یکمی نگران بشه بد نیست تا دیگه با آریان عوضی دست به یکی نشه. ا ا تازه اخلاقش خوب شده بود ها دوباره شروع شد.اما خب یکم دعوا هم لازمه دیگه تا هر کاری رو بدون هماهنگی با من انجام نده.
به عقب نگاه کردم دیگه ماشینش دیده نمی شد. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. شونزده تا میس کال. خاموشش کردم و انداختمش تو کیفم و به رفت و آمد ماشین ها و خیابون خیره شدم.
راننده: بفرما. رسیدیم.
-ممنون چقدر شد؟
راننده عرقش رو با دستمالی که روی شونه اش بود پاک کرد و گفت:
-قابل نداره خواهرم بیست و پنج تومن.
برق از کله ام پرید. بیست و پنج تومن؟؟؟ خوبه میگه خواهرم اگه نبودم چند می گرفت. حساب کردم و پیاده شدم. یاد سارا افتادم. دانشگاه که روز های نزدیک به عید به هم ریخته بود و هر کی هر موقع دلش می خواست نمی رفت. شاید سارا هم اومده اصفهان. گوشیم رو از تو کیفم بیرون آوردم. روشنش کردم و خواستم شماره سارا رو بگیرم که اسمش روی صفحه افتاد. صدای سارا توی گوشی پیچید.
-سلام پری خانوم. خوبی؟
-سلام سارایی. همین الان می خواستم باهات تماس بگیرم. ممنون. تو خوبی؟
سارا:آره جون خودت باور کردم. نه بابا صبح تا حالا اومدم دنبال مانتو واسه عید و پیدا نمی کنم.
-حالا که زوده هنوز. اصفهان نمیای؟
سارا: اصفهانم الانم. گفتم زود تر بیام واسه کارای عروسی ...
-ا؟ چه خوب؟ عروسی؟؟؟ عروسی کی؟؟؟ می تونی بیای کوه صفه امروز رو با هم باشیم؟
سارا: هیشکی ولش کن. باشه چه ساعتی؟
-من که الان هستم. تو کی کارت تموم میشه؟
سارا: منم خودمو الان می رسونم. جهنم و ضرر نهارتم مهمون من.
-باشه دیوونه منتظرم.
گوشی رو قطع کردم و رفتم روی تخته سنگی نشستم. گوشیم زنگ خورد. آریان بود. می خواستم برندارم اما گفتم بزار بیشتر حرصش بدم تلافی تاریخ عروسیم که مشخص کرد رو در بیارم. گوشی رو نزدیک گوشم بردم.
آریان: پری کجایی؟؟؟ غلط کردم بابا برگرد. اصلاً دوستت هر کسی نیست. هر وقت خواستی باهاش برو بیرون. کجایی؟
-بیرون
عصبی گفت:
-لعنتی می دونم بیرونی میگم زود برگرد مادرت نگرانته.
خندیدم و گفتم:
-تا شما باشید دیگه با هم دست به یکی نشید واسه من.
آریان: پری غلط کردم جون من بگو کجایی بیام دنبالت.
خونسرد گفتم:
-من با دوستان نهار بیرونم از اون طرفم معلوم نیست کی بیام به مامانم بگو نگران نباشه.
فریاد زد:
-غلط می کنی دیر بیای. جرئت داری دیر کن تا ببین چیکارت می کنم.
گوشی رو قطع کردم. چند بار دیگه هم زنگ زد ولی بعد دیگه بیخیال شدم. هیچ غلطی نمی تونست بکنه. نیم ساعتی طول کشید اما خبری از سارا نبود. به بچه هایی که توی پارک بادی بازی می کردن نگاه کردم. کم کم دیگه داشت خوابم می برد که سارا زنگ زد.
سارا: کجایی پری؟ من رسیدم.
-بیا سمت پارک بادی.
سارا:اوکی
از جا بلند شدم. سارا رو از دور می دیدم. واسش دست تکون دادم و به سمتش حرکت کردم. نزدیک هم که رسیدیم خودش رو انداخت توی بغلم و گفت:
-ســــلام. دلم واست تنگ شده بود پری
-دل منم واست تنگ شده بود. حالا اونا به کنار نهارمونو کی میدی گوشنمونه دادا
سارا چشمام رو ریز کرد و خودش رو از بغلم بیرون کشید و گفت:
-کوفت بخوری مفت خورد وسط ابراز احساسات من از شکمش حرف می زنه.
هر دو خندیدیم. بین خنده مون یهو صدای خنده ی سارا قطع شد و گفت:
-پری اونجا رو ببین. اون پسره پدرامتون نیست؟؟؟
رد انگشت سارا رو گرفتم و پدرام رو دیدم. خدایا چرا امروز اینطوری می شد. انگار همه دست به یکی شده بودن. عجیب بود که پدرام تنها روی یه نیمکت نشسته بود.
به سمت سارا برگشتم و گفتم:
-آره . ولش کن بریم نهارمون رو بخوریم که امروز کلی می خوام بهمون خوش بگذره.
سارا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-چی چی رو ولش کنم؟ خب بیا بریم که خرجمون بیفته پای پدرام.
-چشم سفید پدرام چیه بگو آقا پدارم. بعدم ممکنه منتظر دوستاش باشه.
هر چی خواستم منصرفش کنم نشد که نشد. با همدیگه به سمت پدرام راه افتادیم. کاش حداقل پدرام چیزی از قضیه صبح ندونه که بد بخت می شم و آریان می فهمه کجام.
پدرام هم که حالا ما رو دیده بود از جا بلند شد و بهمون سلام کرد. هنوز حرفش تموم نشده بود که سارا گفت:
-آقا پدارم من و پری می خوایم بریم رستوران شما هم میای؟
-باشه مشکلی نداره فقط قبلش من تماس بگیرم با دوستم قرارمون رو کنسل کنم.
سارا با لبخند گفت:
-نه خواهش می کنم.
ا ا عجیب این دختر پرو بود. زدم روی شونه پدرام و گفتم:
-داداش اگه قرارت مهمه بی خیال ما خودمون می ریم.
سارا همونطور که به زمین نگاه می کرد گفت:
-آخه اینجا جای قرار های مهمه؟ تو پارک؟؟؟
هر چند خیلی آروم گفت اما پدرام شنید و گفت:
حق با شماست.
همزمان شماره ای رو گرفت و تلفنش رو به گوشش نزدیک کرد.
-سلام آر..آرین
.
-ممنون داداش
.
-آره خوب...خوب..
یه نگاه به سمت ما انداخت و یکم ازمون فاصله گرفت. وا حالا انگار چی می خواست بگه. یه قرار بود دیگه کنسلش می کرد. دوباره یه نگاه به سمت ما انداخت و سریع گوشیش رو قطع کرد و اومد به طرفمون.
بدون هیچ حرفی به سمت رستوران حرکت کردیم. سارا که مثلاً از وجود پدرام خجالت می کشید و همینطور پدرام از وجود سارا...بمیرم جفتشون مظلوم و خجالتین. منم که فقط به فکر حال گیری از آریان. کرمه دیگه یهو آدمو می گیره. به تابلوی رستوران که پایین کوه نصب شده بود رسیدیم. سوار ماشین هایی که رستوران واسه مشتری هاش گذاشته بود شدیم وتا بالای کوه رفتیم.
فضای جالبی داشت طبقه پایینش حالتی داشت که انگار کامل از چوب درست شده بود. یه آبشار کوچیک وسط رستوران بود و طبقه بالا حالت بالکن داشت و از اونجا حس می کردی کل شهر زیر پاهاته.
پشت میزی که کنار پنجره بود نشستیم. من و سارا یه طرف و پدرام مقابلمون نشست. حواسم به منظره ی شهر پرت شد و تا سرم رو برگردوندم دیدم پدرام داره با ابروش اشاره به من می کنه. وا یعنی پدرام واسه سارا این حرکت رو انجام داده؟ غیر ممکنه...اینا که با زبونم حرف نمی زنن چه برسه به زیر پوستی...با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-چیزی شده داداش؟
همونطور که با دستش چشمش رو ماساژ می داد گفت:
-نه حس می کنم یه چیزی تو چشمم رفته.
-می خوای فوت کنم واست؟
سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
-نه بابا آبرومونو نبر توروخدا سرجات بشین.
با صدای خنده پدرام، سارا هم خندید. آروم گفتم:
-رو آب بخندید.
صدای خنده شون بیشتر شد.
برگشتم سمت سارا و گفتم:
-بخند عزیزم. اون منو رو بده به من تا اشکت رو در بیارم.
سارا سریع گفت:
-غلط کردم پری...جون من کوبیده رو انتخاب کن از همش ارزون تر در بیاد.
حالا فقط پدرام بود که به حرف های می خندید. از توی منو شیشلیگ رو بیشتر از همه دوست داشتم. برگشتم سمت سارا و گفتم:
- من شیشلیگ میل دارم عزیزم.
صداش رو پایین آورد و در گوشم گفت:
-کارت تو شیکمت بخوره با این سلیقه.
بدون اینکه به منو نگاه کنه گفت:
- منم کوبیده. آقا پدرام شما چی می خوری؟
منو رو به دستش دادم. یه نگاهی به منو انداخت و گفت:
-من هم همون شیشلیگ...
قیافه سارا دیدنی بود و وقتی دیدنی تر شد که گارسون واسه گرفتن سفارش اومد و من و پدرام سفارش دسر و پیش غذا هم دادیم. سارا با انگشتاش بازی می کرد. بیچاره بجز کوبیده هیچ چیز دیگه ای سفارش نداد.
با آوردن غذامون دیگه صحبت ها کمتر شد و هر بار پدرام بود که در مورد مسائل مختلف با هامون حرف می زد. کلاً سعی می کردم زیاد جلو سارا با پدرام خودمونی نشم که داداشم آبروم رو جلوی سارا می برد. بعد از خوردن غذا گارسون صورت حساب نجومی رو آورد. سارا کیف پولش رو بیرون آورد اما زودتر از اون پدرام حساب کرد. هر دو از پدرام تشکر کردیم و سه تایی از رستوران خارج شدیم.
سارا محکم زد به پهلوم و گفت:
-میگما این داداشت می مرد از اول بگه حساب می کنه منم غذا درست حسابی می خوردم.
با صدا خندیدم که پدرام گفت:
-چی شد؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-سارا از سفارشش راضی نیست.
پدرام سرش رو یکم جلو اورد تا سارا که سمت دیگه ی من راه می رفت رو ببینه و گفت:
-آره سارا؟؟؟
جونم؟؟؟سارا؟؟؟کی با هم این قدر صمیمی شدن.
سارا با گفتن:« نه، ممنون همه چیز خوب بود» پدرام رو دعوت به سکوت کرد.
روز خیلی خوبی بود. با هم شهربازی و تلکابین و بولینگ رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت. کم کم یخ بین پدرام و سارا هم باز شد. ولی نمی دونم چرا حس می کردم خیلی وقته یخشون باز شده و صرفاً بخاطر امروز نیست. اما آخه سارا و پدرام که بعد از کنکور دیگه هیچوقت هم رو ندیده بودن.
با زنگ خوردن گوشیم و دیدن شماره خونمون روی صفحه گوشیم رو برداشتم. بابا بود. با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت:
-دختر بابا کجاست؟ ساعت رو نگاه کردی بابا جون؟
به آسمون نگاه کردم. تاریک بود. چقدر امروز زود گذشت. با من من گفتم:
-بابا آخه با پدرامم.
با تعجب گفت:
-با پدرام؟؟؟ کی میای خونه؟
-تا یک ساعت دیگه خونه ایم.
-باشه بابا.خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و به ساعتش نگاه کردم. تازه ساعت هشت بود. به طرف پدرام و سارا که روی تخت نشسته بودن برگشتم. سارا آلو جنگلی می خورد و پدرام قلیون می کشید و با هم حرف می زدن. نزدیکشون که شدم صحبتشون رو قطع کردن. پدرام پاهاش رو جمع کرد تا کنار سارا بشینم و گفت:
-کی بود؟
قلیون رو از دستش گرفتم و گفتم:
-بابا بود میگه برگردید.
سارا یه نگاه به ساعت روی مچش انداخت و با نگرانی گفت:
-آره دیگه برگردیم من هم تا ساعت نه بیشتر اجازه ندارم بیرون باشم پری.
هر سه از جا بلند شدیم و به طرف پارکینگ رفتیم. من صندلی جلو نشستم و سارا هم عقب...
دوباره سکوت بینمون برقرار شده بود. پدرام آهنگ آرومی از مازیار فلاحی گذاشته بود و توی عالم دیگه ای سیر می کرد. انگار واقعا حرف دلش بود.
شبا مستم ز بوی تو
خیالم ز روی تو
خرامون از خیال خود
گذر کردم ز کوی تو
بازم بارون زده نم نم دارم عاشق میشم کم کم
بزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دم
بزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دم
گناه من تویی جادو
نگاه من تویی هر سو
مرا از خواب من بانو
تویی صیاد منم آهو
شب تنهایی زارو
کسی هرگز نبود یارو
خراب یاد تو بودم
تو بردی از نگات مارو
بازم بارون زده نم نم دارم عاشق میشم کم کم
بزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دم
بازم بارون……..
برگشتم سمت سارا تا حرفی بزنم که با لبخند سارا که به آینه خیره شده بود دهنم بسته شد. یعنی پدرام این آهنگ رو واسه سارا گذاشته بود؟؟؟ نه بابا پدرام همیشه می گفت سارا بچه ست. اصلاً سارا این مدت اصفهان نبوده پس پدرام چطوری تونسته عاشقش بشه؟ خیالاتی شدم.
با حرف پدرام فکر هام از سرم پرید.
پدرام: سارا خانوم آدرستون کجا می شه؟
سارا هم سریع آدرس رو داد. پدرام هم آروم سرش رو تکون می داد. نزدیک خونه سارا اینا شدیم. به طرفش برگشتم و گفتم:
-بابت امروز ممنون. روز خوبی بود.
سارا با لبخند گفت:
-خواهش می کنم. هر موقع کاری داشتی خبرم کن من این چند وقت اصفهانم.
-باشه عزیزم ممنون.
پدرام ماشین رو نگه داشت و سارا هم بعد از تشکر از پدرام پیاده شد.
به محض پیاده شدن سارا چشمام رو ریز کردم و به صوتش نگاه دقیقی انداختم و گفتم:
-از این آهنگ ها گوش نمی دادیااا. جدیده؟
پدرام هم با پرویی خندید و گفت:
-آره آجی جون جدیده.
زدم پس کله اش و گفتم:
-امروز با کی قرار داشتی؟
تا خواستم دستم رو عقب بکشم محکم زد رو دستم و گفت:
-دست بزن نداشتی تو جوجه. آریان یادت داده این حرکات زشتو؟
دستم سوخت. همونطور که ماساژش می دادم گفت:
-نخیر
ماشینو رو به روی بستنی فروشی نگه داشت و گفت:
-پری بستنی میوه ای که دوست داری. بپر پایین بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
شونه بالا انداختم و گفتم:
-بیخیال حرف رو عوض نکن. من بستنی دلم نمی خواد الان انقدر حله حوله خوردم که دارم می ترکم.
پیاده شد و سرش رو از شیشه داخل آورد و گفت:
-نه این مغازه بستنی هاش خیلی خوشمزه ست.
و از ماشین دور شد.
شیشه سمت خودم رو پایین کشیدم تا بستنی رو از دستش بگیرم. عاشق بستنی خوردن تو هوای سرد بودم. پدرام بستنی رو به دستم داد و خودش به ماشین تکیه داد و مشغول خوردن بستنی شدیم. زود تر از پدرام بستنیم تموم شد. پدرام بطرفم برگشت تا حرفی بزنه که با دیدن دست های خالی از بستنی من گفت:
-خدا رحم کرد بهم که داشت می ترکید و بستنی رو با این سرعت خورد. اگه نمی ترکیدی که منم می خوردی.
بیخیال بقیه بستنیش شد و سوار ماشین شد. به سمت خونه حرکت کرد. از ماشین پیاده شدم. پدرام مشغول پارک کردن ماشین شد. کلید انداختم و در رو باز کردم. از پله ها بالا رفتم. صدای قاشق چنگال می اومد. حتماً مامان صدای ماشین پدرام رو شنیده بود و داشت میز شام رو می چید. وارد خونه شدم و بعد از سلام کردن به بابا مامان به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم. مانتوم رو بیرون آوردم و انداختم روی تختم. شلوارمم که حس عوض کردنش نبود و همیشه مامان از این بابت بهم غر می زد. جلو آینه رفتم تا آرایشم رو پاک کنم اما با دیدن تصویری که توی آینه می دیدم شوکه شدم.
آریان با اخم به در اتاقم تکیه داده بود. وقتی متوجه شد دیدمش دستش رو بالا آورد و با انگشت اشاره اش رو ساعت مچیش چند تا ضربه زد. شونه ای بالا انداختم و دستمال مرطوبی برداشتم و روی صورتم کشیدم. نمی دونم چرا امروز هوس کرده بودم لجش رو در بیارم. وقتی خونسردیم رو دید جلو اومد و دستمال رو از دستم گرفت و رو میز پرت کرد و گفت:
-بهت نگفتم دیر نیا خونه؟
- با پدرام بودم خب.
دستش رو بین موهاش کشید و گفت:
-حالا با هر...
هنوز حرفش تموم نشده بود که پدرام پیداش شد. دستگیره در رو کشید و همون طور که در رو می بست به سمت آریان چشمکی زد و گفت:
-راحت باش داداش. حالش رو بگیر. ما که یه عمرنتونستیم ببینم تو چیکار می کنی داداش.
عجب آدم عوضی بود. آریان که از حرف پدرام خنده اش گرفته بود یکم آروم تر شد و گفت:
-می دونی وقتی اونطوری از پیشم رفتی چه حالی شدم؟ می دونی مامانمو تو یه تصادف از دست دادم؟ می دونی چقدر به خودم فحش دادم که چرا اونطوری باهات حرف زدم؟ اگه تو چیزیت می شد من چه خاکی به سرم می ریختم؟ هان؟ جواب بده. دستم رو توی دستش فشار می داد. دردم گرفته بود ولی نگرانیش رو دوست داشتم. چشماش رو بست و دست دیگه ش رو مشت کرد. انگار اتفاقای اون روز رو واسه خودش مرور می کرد. روی پنجه پا ایستادم. ناز کردن کافی بود. آریان یاد مادرش افتاده بود. قدم به قدش نرسید زیر گلوش رو بوسیدم و قبل از اینکه چشماش رو باز کنه از اتاق بیرون دویدم.
قلبم تند تند می زد ولی از کاری که کرده بودم راضی بودم. حق با آریان بود. کارم اشتباه بود و بچگونه... خب هنوز بچه بودم دیگه.
مامانم با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-نگرانت بود. بهش حق بده.
لبخندی زدم و گفتم:
-می دونم. مامان بدجنس خودم چطوره؟
لبخندی زد و گفت:
-خوبم. دستات رو بشور. پدرام و بابا توی آشپزخونه سر میزن. آریان رو صدا کن تا شام رو بکشم.
همون لحظه در اتاقم باز شد و آریان با لبخند وارد سالن شد. خداروشکر خودش اومد وگرنه خجالت می کشیدم برم صداش کنم. با هم وارد آشپزخونه شدیم. کنار بابا نشستم و آریان هم رو به روم نشست. هر قاشقی که به دهنم میزاشتم سنگینی نگاه آریان رو حس می کردم. مامان و بابا هم مشغول صحبت بودن. پدرام مشغول خوردن غذا بود. یاد حرفی که به آریان زد افتادم. پام رو از زیر میز محکم روی پاش کوبیدم که لیوان دوغ توی دستش تکون خورد و روی لباسش ریخت. آریان با لبخند بهم نگاه کرد. یعنی فهمیده بود کار منه؟؟؟ مامان صحبتش رو قطع کرد و گفت:
-پدرام پاشو لباستو عوض کن مادر
پدرام اخمی کرد و گفت:
-نه مامان زیاد کثیف نشده بعد از شام عوضش می کنم.
باز هم سنگینی نگاه آریان رو حس کردم. بابا هم که مثلاً با مامان حرف می زد ولی تمام حواس جفتشون به ما بود. سرم رو بالا آوردم. با نگاهم غافلگیرش کردم. دستم رو به علامت چی شده؟ تکون دادم. آریان هم سرش رو به طرفین حرکت داد و غذاش رو خورد.
بعد از تموم شدن غذای من آریان هم بشقابش رو کنار زد و از مامان تشکر کردیم و از آشپزخونه خارج شدیم . روی کاناپه ای که نزدیک تلویزیون بود نشستم تا تلویزیون ببینم. آریان هم دقیقاً کنارم نشست.
برگشتم سمتش که لبخندی زد و گفت:
-فردا صبح بیام دنبالت واسه خرید خانومی؟
بالبخند سرم رو به طرف پایین و به معنای آره تکون دادم.
.................................................. .................................................. .............
یک هفته به تولد آریان و در حقیقت به عروسی مون مونده بود. مامان حسابی بهم غر می زد چرا قبل از حرف زدن با آریان باهاش مشورت نکردم و هر چی من می گفتم آریان خودش تنهایی تاریخ رو تعیین کرده باور نمی کرد. خیلی زود با آریان خرید های لازم رو انجام دادیم و یه باغ اجاره کردیم. آریان روز به روز اخلاقش بهتر می شد و شوخ تر... البته تاوقتی کسی از سیما حرفی نمی زد. به خودم توآینه نگاه کردم چقدر تغییر کرده بودم. موهام بالای سرم جمع شده بود و و از اطراف صورتم یه دسته از موهام تا رو شونه ام پایین اومده بود. لباس عروس دکلته ی سفیدم با دامن پر از پفش رو بالا گرفتم تا روی زمین نکشه. یه نگاه دیگه به خودم تو آینه انداختم. ابرو هام باریک تر و آرایشم غلیظ تر از روز عقدکنون شده بود.
با اومدن آریان سارا که جای خواهرم بود و شاداب و سوگل همراهیم کردن و سارا کلی سوت وجیغ دست می زد و واسه خودش خوش بود. به محض اینکه آریان به طرفم اومد سولماز هم از راه رسید و بچه ها سوار ماشینش شدن و رفتن. خدار وشکر وگرنه این سارا وسوگل آبرو واسم نمی زاشتن.
آریان آروم نزدیک گوشم گفت:
-چقدر قشنگ شدی پری.
اومدم دو دقیقه ناز کنم که گفت:
-حتی خوشگل تر از سیما...
جیغ زدم:
-آریـــان
با صدای بلند خندید و گفت :
-جانم؟ خوب شوخی کردم.
اما من شلغم که نبودم می فهمیدم لحنش لحن شوخی نبود.
درو واسم باز کرد و بعد هم خودش سوارشد. بینمون سکوت بود. حتی آهنگ هم نگذاشته بود. یهو یاد تولدش افتادم و بلند گفتم:
-آریــــان
زد رو ترمز و گفت:
-چی شد؟چته؟
خواستم کادوش رو که قبل از رفتن به آرایشگاه زیرصندلی ماشینش جاسازی کرده بودم رو بیرون بیارم ولی با وجود دامن بزرگم نمی شد.
دوباره با سرعت کم به راه افتاد و گفت:
-پری چی شده؟ لباست خراب شده؟ دامنت پاره شد؟
همونطور که لبم رو گاز می گرفتم و روی صندلی تکون می خوردم و سعی می کردم دستم رو به زیر صندلی برسونم گفتم:
-نه بابا بزن کنار کار دارم.
سریع ماشین رو به سمت کنار خیابون هدایت کرد. برگشتم سمتش و گفتم:
-خب چرا نشستنی؟ پیاده شو دیگه. من که نمی تونم با این دامن وسط خیابون دولا شم زیر صندلی
با تعجب نگاهم کرد و از ماشین پیاده شد. منم پایین اومدم و همون طور که دامنم رو بالا گرفته بودم روی زمین نکشه گفتم:
-دستت رو بکن زیر صندلی. چشماتم ببند.
بیچاره آریان حسابی گیج شده بود. مظلوم گفت:
-پری بخدا دیرمون میشه. شیطونیات رو بزار بعداً هر جور خواستی تلافی کن اما الان نه.
لبام رو جلو آوردم تا ناراحتیمو نشون بدم و گفتم:
-ا خب گوش بده دیگه
چشماش رو بست و دستش رو کشید زیر صندلی. بلند گفتم:
-آفرین آفرین همون جاست. برش دار برش دار.
جعبه رو به دستش گرفت چشماش رو باز کرد. با خوشحالی گفتم:
-تولدت مبارک
لبخندی زد و گفت:
-واقعاً ممنونم پری. خیلی سورپرایز شدم. فکر کردم اون زیر الان سوسکی چیزیه. بهترین هدیه تولدیه که گرفتم.
با لبخند گفتم:
-تو که هنوز بازش نکردی.
روی صندلی نشست و جعبه رو باز کرد. در ادکلن رو باز کرد و بو کشید و گفت:
-وای پری معرکه ست. ممنون عزیزم
تو دلم کیلو کیلو از تعریفش قند آب می کردن. همونطور که با دستام بازی می کردم گفتم:
-خواهش می کنم قابلی نداشت. دنبال یه کادو بهتر بودم اما خب نشد دیگه.
آریان لبخندی زد و گفت:
-خیلی هم عالی بود.
با غر غر گفتم:
-نخیرم اگه می تونستم سوالای کنکور سال دیگه رو واست جور کنم خیلی هدیه بهتری می شد.
ادکلن رو توی داشپورت گذاشت و از ماشین پیاده شد و گفت:
-پری جون من امروز شیطونی رو بزار کنار. واسه کسی شکلک در نیار... روی پای کسی جفتک نزن...دیگه واست بگم؟...آها موقع رقصیدن نیفتی مثل اون بارها. من اگه حواسم نباشه پخش زمین می شی.
دهنم باز موند. یعنی فهمیده بود؟؟؟
از ماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد تا سوار بشه. دستام رو گذاشتم روی سر ماشین و با تعجب گفتم:
-وای . من ابله رو بگو اون شب چقدر ذوق کردم تو نفهمیدی.
سوییچ رو توی هوا تکون داد و گفت:
-بی خیال عروس خانوم سوار شو که حسابی دیر شد. اینطوری هم درستش نیست وسط خیابون. شنلت رو بکش جلو
سوار ماشین شدم. به این فکر می کردم چقدر خوب که به روم نیاورده بود. الان که با هم صمیمی تر از قبل بودیم مشکلی نبود ولی اگه اونشب بهم می گفت از خجالت آب می شدم.
دوباره یکم گذشت برگشتم سمتش و گفتم:
-میگمـــا
آریان: چیه باز؟
- زیرلفظی چی بهم میدی؟
-خیلی پرویی پری. منو بگو که فکر می کردم الان از خجالت روت نمیشه تو صورت من نگاه کنی.
با صدا خندیدم و گفتم:
-من خجالت اینا حالیم نمیشه باید پول کادوم رو یجوری بر گردونم.
همون موقع ماشین وارد محوطه باغ شد. همه دست می زدن. آریان جنتلمنانه در رو واسم باز کرد و دستش رو به طرفم گرفت. دستم رو دور بازوش حلقه کردم. خداروشکرخبری از سیما نبود. به سمت جایگاه عروس وداماد رفتیم. مجلس به خواست خودم مختلط نبود واین طوری راحت تر بودم. چون حسابی دیر کرده بودیم و محضر دار عجله داشت سریع خطبه خونده شد. البته قبلاً خونده شده بود ولی خب بخاطر اینکه توی فیلم عروسیمون باشه و جلوی فامیل هم خطبه خونده بشه.
موقع خطبه فقط پدر آریان و پدرام وبابا بزرگ وبابای خودم اومدن. بعد از یه سری عکس که گرفته شد باز به مردونه برگشتن اما این فیلمبرداره دست از سر ما برنمی داشت. حرصش رو در آورده بودیم. گیر دو تا آدم تخس افتاده بود. با حرص برگشت سمت آریان و گفت:
-آقای داماد عسل رو بردار... یکم عجله کن.
من و آریان با لبخند خبیثانه ای بهم نگاه کردیم. سریع خودمو زدم به مظلومی گفتم:
-آریان جونم تو که می دونی من عسل دوست ندارم. یکم بردار.اوکی؟
آریان: باشه بابا... بچه که نیستم. این موقع هم وقت شوخی نیست.
به محض اینکه دوباره از آریان خواست عسل دهنم بزاره انگشتش رو دو دور توی ظرف چرخوند و با کلی عسل گذاشت تو دهنم. حالم داشت بهم می خورد اما چون فرصت تلافی داشتم حرصم نگرفت.
نوبت من که شد از شانس خوبم سیما اومد کنار سفره ایستاد که اخمای آریان رفت تو هم. دیگه داشت حرص منو در می اورد. یکم عسل برداشتم و گذاشتم تو دهنش و آروم گفتم:
-کوفتت بشه بی چشم رو .
با این حرفم لبخندی مهمون لب هاش شد و روی دستم رو بوسید.
سیما بهمون نزدیک شد و تبریک گفت و بعد هم یکی یکی اقوام بهمون تبریک گفتن . آریان هم به قسمت مردونه رفت. باز همه دست می زدن ومی رقصیدن. سارا وسوگل هم مدام دور و بر من می چرخیدن.
- سارا تو نمی خوای از من دور شی ؟ نه؟؟؟چه نقشه ای داری واسم؟
سارا: بجون خودم نقشه ندارم.
- پس چیه؟
سارا: می خوام دنبالت باشم دست گل رو پرت کردی من بگیرم.
- خاک تو سر عقده ایت کنن. آخه دست گل رو الان پرت می کنم من؟
با صدای خواننده که می خواست آهنگای عشقولانه ای بخونه پرده ای که بین قسمت زنونه و مردونه باغ بود عقب رفت و همه دو به دو شروع کردن به رقصیدن.
من بدبخت هم که دنبال آریان فقط کشیده می شدم. تو بغل آریان جا خوش کردم و بقیه رو دید می زدم.نگاهم به پدرام و سارا افتاد. با هم دیگه می رقصیدن. لپ های سارا سرخ شده بود. چشمم روشن معلوم نیست این پدرام خیر ندیده چی داره در گوشش پچ پچ می کنه.
از اون طرف مامان رو دیدم که با یه غیض خاصی پدرام رو نگاه می کرد. از نوع نگاه مامان خنده ام گرفت که حرف آریان کلاً خنده رو از یادم برد.
آریان: خوشحالم که باهام ازدواج کردی.
با ذوق بهش نگاه کردم که گفت:
-خانومم بجز اینکه دستپخت عالی داره رقصشم حرف نداره. دختر شونه ام خشک شد خوب. حداقل نمی رقصی وزنت رو دیگه رو شونه بدبختم ننداز.
کثافت مسخره ام کرد. پام رو برداشتم که محکم بکوبم روی کفشش تا دلم خنک شه اما اون زودتر این کارو کرد. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-آریان؟؟؟خیلی....
آریان: بهت تذکر داده بودم. دیگه حرکاتت رو حفظم خانوم.
خواستم جواب بدم اما با قطع شدن موسیقی آریان پیشونیم رو بوسید و به سمت جایگاهمون برگشتیم. واقعاً اگه لبامو می بوسید دیگه چوب خطش پر می شد و یه کتک درست حسابی می خورد.
-بدبخت اون تو رو دوست نداره که بخواد ببوستت همینم مجبور شد.
-ندا جون یه امشب رو خفه بزار دلمون خوش باشه. تازشم خیلیم دوسم داره. حســود.
-هه امشب دلت خوش باشه بقیه عمرت رو چی؟ با زندگی خودت چیکار کردی؟
-زودتر باید می اومدی. الان دیر شده.
یه نگاه به سمت آریان انداختم رد نگاهش رو که گرفتم به سیما رسیدم.عوضی شب عروسیمونم دست از سر این دختره بر نمی داشت.
-ندا جون خوب زود تر می اومدی. من الان چه خاکی تو سرم بریزم؟
-علاوه بر رقص و آشپزی حرفه ایت عقلتم خوب کار می کنه. دیوونه به سمت خودت جذبش کن بزار این بار عاشق تو بشه.
یه لبخند خبیث زدم. به اطراف نگاه کردم. کسی حواسش به ما نبود. همه ماشاا... دارن به نحو احسنت از شکمشون پذیرایی می کردن. محکم با آرنج کوبیدم تو پهلوی آریان...
با قیافه ی در هم و پر ازعلامت تعجب برگشت سمتم و گفت:
- این چی بود؟
- تلافی اون کفشت.
آریان: می زاشتی حالا بعداً حساب می کردیم.
به خودم گفتم خاک بر سرت پری این جلب توجه ات بود؟ رفتم سراغ یه روش دیگه. دستم رو گذاشتم پشت کمرش و گفتم:
- چیزه...میگما... پاشو برو.
چشماش از تعجب درشت شد و گفت:
- وا واسه چی؟
با کلافگی گفتم:
- همه مرد ها رفتن تو هم برو دیگه زشته.
اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:
-ا خب من دامادم بزار بشینم دیگه.
-باشه ولی اونطرف رو نگاه نکن دیگه.
دوباره نگاهی به اون سمت انداخت و با دیدن سیما گفت:
-به جان تو حواسم پیش اون نبود. اتفاقی شده.
نمی خواستم شبمون خراب شه. لبخندی زدم و گفتم:
-اشگال نداره. اما فقط این یه بار هااا
همون موقع بود که از همه دعوت کردن واسه شام برن داخل سالن. فیلمبردار هم اومد سمت ما. با آریان کلی اذیتش کردیم و خندیدیم آخر کار هم آریان گفت ما نمی خوایم این قسمت تو فیلممون باشه و بزاره راحت شاممون رو بخوریم.
آخر شب واسه عروس کشون آریان صدای ضبط رو تا آخر بلند کرد و آهنگ های فوق العاده شاد گذاشته بود. یعنی واقعاً ته دلش خوشحال بود؟ اصلاً دلشم بخواد. تو کل مسیر حرفی با هم نزدیم. همه ماشین ها اطرافمون بوق می زدن و واسمون دست تکون می دادن دیگه موقع حرف زدن نمونده بود. موقعی که به خونه رسیدیم از ماشین پیاده شدیم. پدرجون و بابا مامان خودم و پدرام هم پیاده شدن. یکی یکی بغلم کردن و واسم آرزوی خوشبختی کردن.آریان دستم رو گرفت و با هم وارد خونه شدیم.
همونجایی بود قبلاً آریان زندگی می کرد با این تفاوت که الان جهیزیه من توی خونه چیده شده بود.
وارد سالن که شدیم به سلیقه ی خودم و همچنین اعتماد به نفسم آفرین گفتم. کل وسایل سالن سفید و مشکی بود. با صدای آریان به طرفش برگشتم.
آریان: پری تا یه نگاهی به خونه بندازی من یه دوش بگیرم عزیزم؟
-باشه. راحت باش.
خداروشکر تنهایی می تونستم کل خونه رو ببینم. اگه آریان می موند مجبور بودم سر سری یه نگاه به همه جا بندازم. به خواست خودم جهیزیه رو مامان و خاله چیده بودن. من و آریان انقدر خرید داشتیم که وقت نمی شد واسه چیدن وسایل خونه هم خودم باشم. بعد هم دیگه نخواستم که ببینم. دلم می خواست سورپرایز شه واسم. به سلیقه مامان ایمان داشتم. با صدای بسته شدن در حمام به طرف اتاق خواب که بوسیله یه راهرو کوچیک از سالن جدا شده بود رفتم. یه تخت بزرگ که سفید رنگ بود و با روتختی به رنگ صورتی ملایم و بالش های سفیدو صورتی تزیین شده بود. یه عروسک بزرگ سرامیکی سفید و صورتی هم کنار تخت بود. دکور اصلی اتاق خواب هم سفید بود و هر از گاهی از رنگ صورتی استفاده شده بود. می موند اتاق آریان که رو به روی اتاق خوابمون بود و وسایلش به خواست خودش عوض نشده بود و همون رنگ قهوه ای کرم بود. بین اتاق خواب ها که توی راهرو و روبه روی هم بودن، حمام و دستشویی بود که یکی بودن و وقت مناسبی واسه دیدنش نبود. از طرفی هم دیدن نداشت.
از راهرو خارج شدم و وارد سالن شدم. چشمم به آشپزخونه خورد. سریع واردش شدم و در یخچال رو باز کردم همه چیز تزیین شده داخلش چیده شده بود. همه وسایل آشپزخونه هم همرنگ سالن بود. یکم روی مبل دراز کشیدم ولی لباسم وموهام واقعاً کلافه م می کرد. به سمت اتاق خواب رفتم تا لباسم رو عوض کنم و زودتر از شرش خلاص شم. آریان روی تخت دو نفره ای که تو اتاق بود دراز کشیده بود. چقدر زود دوش گرفت. درست برعکس من. وارد اتاق که شدم گفت:
- آخیش... هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه.
قیافه ی حق به جانبی گرفتم و گفتم:
- ا جــدی؟ شما راحتی؟
روی یک دستش تکیه داد و نیمخیز شد و گفت:
- آره. جدی.
انگار قصد رفتن نداشت. جلو آینه ایستادم و همونطور که موهام رو باز می کردم گفتم:
- تازه می دونستی هیچ جا هم اتاق خود آدم نمیشه؟
و از آینه نگاهی بهش انداختم. لباش رو جمع کرد تا خنده اش رو نبینم و گفت:
- اونوقت منظور؟
دستام رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
-هیچی منظور اینکه بری اتاق خودت بهتر نیست؟
خندید و خودش رو روی تخت انداخت و گفت:
-نه راحتم ممنون. اینجا هم اتاقمه دیگه.
به خیال اینکه شوخی می کنه به طرف کمد لباس هام رفتم. خوب شد خودم لباس هام رو تو چمدون چیده بودم و دادم مامان تا بیاره خونه آریان چون اگه به مامان سپرده بودم نصف بیشتر لباسام رو دور ریخته بود. با اینکه این مدت هم خودم هم مامان کلی لباس جدید خریده بودیم اما لباسای قبلیم رو بیشتر دوست داشتم.
یه تک پوش گشاد برداشتم ویه نگاه به کمد انداختم. فهمیدم هیچ شلواری بجز شلوار ورزشیم نیاوردم. چون بیشتر شلوارک می پوشیدم چند تا دونه شلوار بیشتر نداشتم که اونم نیاورده بودم. همش شلوارک های کوتاه بود. حالا برعکس دو دقیقه پیش داشتم به خودم فحش می دادم که چرا نذاشتم مامان واسم لباسام رو تو چمدون بچینه. من نمیدونم شلوار کهنه تر و داغون تر از این شلوار نبود که دنبال خودم بیارم؟ اونم شانسم گفته بود که بین لباس هام بود وگرنه باید شلوار یکی از لباس های مجلسیم رو می پوشیدم.
رو به آریان گفتم:
-آریان برو می خوام لباسمو عوض کنم. تو هم لباست رو بردار برو تو اتاقت بخواب.
به طرف کمد رفت و یه سری از لباساش رو برداشت و بیرون رفت.
لباسم رو به سختی در آوردم و لباس هایی که برداشته بودم رو پوشیدم.
باز کردن موهام کار زیاد سختی نبود چون بیشتر قسمت هاش رو باز کرده بودم. باخیال راحت رفتم رو تخت دراز کشیدم که در زده شد و بدون اینکه من بگم: «بفرمایید» آریان سرش رو مثل چی انداخت زیر و وارد اتاق شد.
نمی دونم چی می خواست بگه که با دیدن تیپ تابلو من یادش رفت و گفت:
-پری این لباس ها چیه پوشیدی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم:
-چشه؟ خب همین یه شلوار رو آورده بودم. نصف لباسام هنوز خونمونه.
زد زیر خنده و گفت:
-هیچی پس منم برم یه لباس خواب بپوشم آقامون بدش نیاد.
با این حرفش اول خجالت کشیدم ولی باز دو تاییمون زدیم زیر خنده... نمی دونم امشب چی شده بود که انقدر می خندیدیم. بین خندیدنش گفت:
-پری تو خوابت میاد؟
-خسته م اما خوابم نمیاد.
آریان: با یه چایی موافقی؟
دستام رو به هم زدم و گفتم:
-آره چجـــورم.
با هم دیگه به آشپزخونه رفتیم. چایی رو دم کرده بود. پشت میز نشستم و آریان چایی رو ریخت. سینی رو روی میز گذاشت و خودش هم روی صندلی نشست. دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
-پری یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
- آره.
خیره شد تو چشم هام و گفت:
- چرا منو انتخاب کردی؟
باز هم شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
-مجبوری!
جا خورد. دستش رو از زیر چونه اش برداشت و گفت:
-چرا؟ به خانواده ت نمیاد که اینطور اخلاقی داشته باشن.
- خانواده ام که مجبورم نکردن.
- پس چی؟
همونطور که چاییم رو می خوردم فنجون رو پایین آوردم و بی تفاوت گفتم:
-ترسیدم بترشم.
خندیدم اما اون هیچ عکس العملی نشون نداد.
آریان: مسخره جدی گفتم.
- هنوز نمی دونم اما خب هیچ ایرادی نداشتی.
آریان: به نظرت ما خوشبخت میشیم؟
- آره چرا نشیم؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-اما من فکر می کنم اینطور نباشه.
اعصابم بهم ریخت. من خر رو بگو می خواستم یه کاری کنم عاشقم شه. این عوضی تازه یادش افتاده که نمیتونه منو خوشبخت کنه؟ عصبی گفتم:
- الان باید به این نتیجه می رسیدی؟
خنده ای کرد و گفت:
- نه با دیدن اخلاق واقعی تو.
- یعنی چی؟
آریان: هیچی. تو خوب رفتار می کردی قبلاً. با وقار، میتن، خانوم. اما الان می بینم از منم دیوونه تری دختر.
چیزی نمی تونستم بگم. تلافی حرف خودم بود.
-آریان
آریان: جونم؟
-واقعاً که. بابت چایی هم ممنون.
خواستم برم اتاقم و راحت بخوابم که آریان هم پشت سرم راه افتاد. برگشتم سمتش و گفتم:
- کجا؟
لبخندی زد و گفت:
-اتاقمون.
جیغ زدم:
-اتاقمون؟مگه قرار نشد جدا بخوابیم؟
خندید و جلو تر از من راه افتاد و گفت:
-نه من کی این حرف رو زدم؟ من گفتم تا نخوای بهت نزدیک نمیشم. فقط همین.
پاهام رو به زمین کوبیدم وگفتم:
-آریــان من نمی تونم.
اخم کرد و گفت:
- چرا؟
-ا خب نمیشه. گیر دادیا. حالا امشب رو برو یه جا دیگه بخواب
آریان: جای دیگه نیست. همین یه تخت تو این خونه هست.
لبام رو جمع کردم و گفتم:
- خب پس من پایین تخت می خوابم.
- می تونی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم:
-فکر کردی مثل خودت سوسولم؟ من خوابم بگیره رو سنگم می خوابم.
لبخندی زد و گفت:
-باشه عزیزم هر جور راحتی
سریع یه بالش از رو تخت برداشتم و پایین تخت دراز کشیدم. آخیش. چقدر خسته بودم. آریان بی غیرت هم لامپ رو خاموش کرد و رفت روی تخت و با صدای بلندی گفت:
-به به. چقدر این تخت تشکش نرمه پری. تو راحتی رو زمین؟
با صدای آرومی گفتم :
-آره
اما همون موقع هم به غلط کردن افتاده بودم. نمی دونم این فرش چطوری بود که حس می کردم دارن تو بدنم سوزن فرو می کنن. اولش گفتم بیخیال به چیزای دیگه فکر می کنم تا خوابم ببره. اما نمی شد. غیرقابل تحمل بود. صدای خر و پف آریان بلند شد. بالشم رو برداشتم و با نیش باز رفتم روی تخت تا بخوابم که دیدم اریان تا جایی که تونسته دستاش رو باز کرده که جای من نشه. یه نگاه حسرت بار به تخت کردم و خواستم برگردم سرجام بخوابم اما با صدای آریان از ترس از جا پریدم:
-بگو غلط کردم تا بزارم بیای.
اه اینکه خواب بود.ای حقه باز. روی زمین دراز کشیدو گفتم:
-عمراً
آریان: باشه بابا بیا بخواب نمی خورمت که
از خدا خواسته دوباره از جا بلند شدم . بالشم رو گذاشتم یه گوشه از تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم به اطراف نگاه کردم.یه لحظه هنگ کردم.من کجام؟ اینجا کجاست؟
آریان: بیدار نمیشی؟ صبحونه آماده کردم.
تازه یاد اتفاقای دیشب افتادم. یه نگاه به ساعت انداختم. سریع بلند شدم. دست و صورتم و شستم و رفتم سرمیز. وااای چه کرده بود. دستام رو به هم کشیدم و گفتم:
- آریان واسه خودت کدبانویی هستیا.
با لبخند نشست پشت میز و گفت:
- گستاخ. مامانت واست زنگ زد گفتم خوابی. بعد از صبحونه باهاش تماس بگیر. نگرانت بود.
همون طور که لقمه م رو تا اخر توی حلقم جا می دادم گفتم:
-چرا؟
با نگاه خندون آریان فهمیدم چه سوتی عظیمی دادم واسه همین سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-آهان
این بار نتونست خودش رو کنترل کنه و صدای خنده اش بلند شد.
نمی دونم از روی خجالت بود یا پروگی ولی گفتم :
-پاشو برو سر کار. تو کار و زندگی نداری؟ دیشب تاحالا هی میخنده.اه
از پشت میز بلند شد و گفت:
-یعنی شیفته خجالت کشیدنتم.
سویچ رو از روی اپن برداشت و از خونه خارج شد. منم سریع به سمت تلفن رففتم و شماره خونمون رو گرفتم.
-الو مامان
مامان: سلام عزیزم
- سلام مامانی.دلم واست تنگ شده بود.
مامان: ولی من نه!
-ا مامان؟ چند بار گفتم زیادی با من صمیمی نشو حالم گرفته میشه.
مامان: والا امروز واسه اولین بار پدرام تو خونه ساکت بود. دیگه نیستی باهاش جر و بحث کنی. از عروسی هم که اومدیم نبودی بهت بگم لباست رو عوض کن و بخواب. کسی نبود بهش بگم با شلوار لی نخواب. کسی نبود بهش بگم لباسات رو بزار داخل کمدت نه وسط اتاق.
صداش بغضی شد و ادامه داد:
-شوخی کردم. ما هم دلمون واست تنگ شده بود.
آخی مامانم دلش تنگ شده بود. واسه اینگه حال و هواش عوض شه گفتم:
-مرسی مامان. خوبی؟
مامان: آره. تو خوبی عزیزم؟
- بله!
مامان: مشکلی که نداری؟
- نه مامان!
مامان: پریناز پشت خطی دارم. اگه کاری داشتی خجالت نکش. بهم بگو.
خدارو شکر کردم که از سوالای مامان نجات پیدا می کنم. سریع گفتم:
-چشم مامان سلام برسون. خداحافظ
به ساعت نگاهی انداختم. نه و نیم بود. آریان تا ساعت یک پیداش می شد. تا حالا یه سری غذا ها رو مثل لازانیا و پیتزا و قرمه سبزی بلد بودم ولی تو بقیه غذا هاهنگ بودم. پدرجون هم از وقتی ما قرار شد تو این آپارتمان زندگی کنیم واحد بالایی رو واسه خودش خرید تا هر وقت اومد ایران به گفته ی خودش مزاحم ما نشه. با این سر و وضع و این لباس ها نمی شد برم پیشش و ازش بپرسم آریان چه غذایی دوست داره. با خودم قرار گذاشته بودم کاری کنم که آریان منو رو بیشتر از سیما دوست داشته باشه و اونو کم کم بطور کل فراموش کنه و از امروز باید کارم رو شروع می کردم. شاید درست کردن غذای مورد علاقه ش اولین قدم بود.
شماره ی پدرجون رو گرفتم و ازش خواستم غذاهای مورد علاقه آریان رو واسم بگه. خوشبختانه گفت همه غذایی رو دوست داره اما لازانیا واسش یه چیز دیگه ست. خداروشکر که این یکی روبلد بودم. از پدر جون تشکر کردم . هر چی بهش اصرار کردم واسه نهار بیاد پیش ما قبول نکرد و گفت قراره چند تا از دوستش واسه نهار بیان پیشش. می دونستم واسه راحتی ما میگه واسه همین دیگه اصرار نکردم.
میز صبحونه رو جمع کردم و شروع کردم به آماده کردن وسایلی که نیاز داشتم .حدود دو ساعت وقت داشتم. واسه همین غذام رو داخل فر گذاشتم تا بپزه. یه بلوز نصفه آستین زرد رنگ برداشتم. یه شلوارک مشکی هم انتخاب کردم .یه دوش حسابی گرفتم و لباسایی رو که انتخاب کرده بودم رو پوشیدم. یکمی تنگ بود اما خب اشکال نداشت آریان غریبه نبود.
موهام رو از دو طرف صورتم بالای سرم جمع کردم و با کلیبس نگهش داشتم. موهای پشت سرم هم از پشت گل سرم پایین ریخته بود. یه چیزی کم بود.آهان. یه خط چشم نازک کشیدم و یکم ریمل زدم به علاوه یه رژ کمرنگ. با یکم رژ گونه آرایشم رو تکمیل کردم.
غذا هم دیگه آماده بود. فر رو کم کردم تا غذا گرم بمونه. مامانم زن با سلیقه ای بود. همیشه توی مهمونی هایی که تو خونمون برگزار می شد خودش سفره رو تزیین می کرد. واقعاً هم عالی تزیین می کرد واس همین ازش یاد گرفته بودم.
دو تا بشقاب گذاشتم و چنگال و کارد رو کنارش گذاشتم. لیوان های پایه بلندی رو برداشتم و کنار بشقاب ها گذاشتم. دستمال ها رو طوری که از مامان یاد گرفته بودم پیچیدم و داخل لیوان ها گذاشتم. شبیه پروانه شده بود.دیگه چیزی به ذهنم نمی رسید.همه چیز بود. نوشابه رو از داخل یخچال برداشتم که آریان وارد شد.
یه سوتی بلندی زد و گفت:
-واو.. ببین خانومم چه کرده. نه بابا بلد بودی و رو نمی کردی.
از آشپزخونه بیرون رفتم و کتش رو ازش گرفتم تا واسش آویزون کنم. زبونمو بیرون آوردم و گفتم:
-بعله. تا کور شود هر آنکه نتوان بیند.
تو دلم گفتم:
-خاک تو سرت پری. دو دقیقه آروم باش و خودت رو کنترل کن.
نگاهش به شکل جدیدم افتاد. یکم خجالت کشیدم. یکم نگاهم کرد و بعد سرش رو تکون داد و گفت:
-خوب شد لباسات رو عوض کردی. جون پری داشتم پشیمون می شدم اونطوری که دیشب دیدمت.
کتش رو انداختم رو مبل و به طرف آشپزخونه رفتم.
در حالی که کتش رو از میز بر می داشت تا آوریزونش کنه گفت:
-ا پری، عزیزم جنبه انتقاد نداری ها.
دست به کمر ایستادم و گفتم:
-بجای اینکه انقدر حرف می زنی برو دست و صورتت رو بشور بیا نهارتو بخور.
آریان: چشم ضعیفه منتظر بودم تو آموزشم بدی بعد برم.
با هم وارد آشپزخونه شدیم و رو به روی هم پشت میز نشستیم. بشقاب آریان روگرفتم و واسش غذا کشیدم.
- ممنون. مثل اینکه قضیه جدیه. خودت درستش کردی.
لبم رو جویدم و سعی کردم جوابش رو ندم و بحث رو عوض کنم. فقط گفتم:
-خواهش می کنم. چه خبر از آموزشگاه؟
چنگال رو به سم دهنش برد و گفت:
-خوب بود. تا فردا که دیگه کلاس ندارم.
- یعنی تا آخر شب می خوای خونه باشی؟
آریان: ناراحتی؟
- نه!
دیگه حرفی نزدم که باز پرسید:
-پری تو که دیگه آموزشگاه نمیای؟
جا خوردم. قرار نبود که نرم دیگه.
- آخه چرا نیام؟ نه میام کمکت باشم.
لبش رو با دستمال تمیز کرد و گفت:
- نیازی نیست چون امروز با پشتیبان قبلی تماس گرفتم و ازش خواستم که برگرده.
- آخه چرا؟
آریان: خوشم نمیاد زنم سر کار بره.
-اما...
آریان: پریناز بحثشو نکن. مدرکت رو که گرفتی توی رشته خودت فعالیت کن. مگه نگفتی من شهر دیگه تدریس نکنم؟ خب باشه در عوض تو هم دیگه لازم نیست پشتیبان کلاس باشی.
همونطور که با غذام بازی می کردم گفتم:
-اما آخه فقط سه ماه مونده.
آریان از سر میز بلند شد و گفت:
-اما نداره.
حرف زدن باهاش بی فایده بود. آریان خیلی مهربون بود خیلی هم خوش اخلاق اما امان از وقتی که به یه موضوعی گیر می داد. دیگه بحث کردن باهاش بی فایده بود. حرف حرف خودش می شد.
-ممنون عزیزم خیلی خوشمزه بود.
سرمو زیر انداختم و گفتم:
-خواهش می کنم.
آریان به سمت کاناپه ای که جلوی تلویزیون بود رفت و من مشغول جمع کردن میز شدم.
آریان به سمت کاناپه ای که جلوی تلویزیون بود رفت و من مشغول جمع کردن میز شدم.
-آریـــان جــونم
بطرفم برگشت و با خنده گفت:
-چی می خوای عزیزم؟
-حداقل این سه ماه بیام؟
اخماش تو هم کشید و گفت:
-دردت فقط این سه ماهه؟
سرمو زیر انداختم و گفتم:
- آره
آریان: باشه. اما واسه سال دیگه نمیشه ها. از الان دارم بهت میگم پریناز. صداتو واسم بکشی، آخر اسمم جون بزاری، هر کاری کنی نمیشه.
ریز ریز خندیدم و گفتم:
-باشه.میسی
دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد.
-آریان؟
همون طور که با کنترل بازی می کرد گفت:
-دیگه چیه؟
لبام رو به نشونه دلخوری جمع کردم و گفتم:
- بگو جونم تا بگم.
آریان: چشم جونم؟
-کی میریم خرید عید؟
کنترل از دستش افتاد. صاف نشست رو مبل و گفت:
-راست میگیا. اصلاً یادم نبود. کلاس های من که دیگه کنسله. سه چهار روز وقت داریم کافیه دیگه.
از رو مبل بلند شدم و گفتم:
-تا من ظرف ها رو می شورم تو هم استراحت و کن. بعد میریم خرید.
دستش رو زیر سرش گذاشت و زیر لب باشه ای گفت.
دو تا دونه بشقاب بیشتر نبود. سریع شستمش و رفتم تو اتاقمون. لباس هایی رو که می خواستم رو برداشتم تا اتوشون بزنم. مشغول اتو کردن لباس هام بودم که گوشیم زنگ خورد. اسم پدرام افتاده بود. عجیب بود. ترسیدم اتفاقی افتاده باشه سریع گوشی رو برداشتم و گفتم:
-سلام
پدرام: سلام آجی
صداش خیلی مظلوم بود. فقط وقتی خیلی ناراحت بود این طوری حرف می زد.
-پدرام، چیزی شده؟
پدرام: آره. پریناز اگه الان بیام پیشت زشت نیست؟
با صدا خندیدم و گفتم:
-نه دیوونه چرا زشت باشه؟
فکر کردم دلش واسم تنگ شده. واسه اینکه احساس نکنه مزاحمم میشه ادامه دادم:
- اتفاقاً خودم می خواستم زنگ بزنم خونه دعوتتون کنم.
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت:
-میشه مامان بابا رو امشب دعوت نکنی؟ می خوام خصوصی باهات حرف بزنم.
نگران شدم و گفتم:
-باشه داداش مشکلی نداره. لازانیا درست کردم. نهار شرکت رو نخور.
پدرام: باشه. تا یک ساعت دیگه اونجام.
خداحافظی کردم و لباسام رو برگردوندم داخل کمد. نمی دونستم چطوری به آریان بگم. از اتاق بیرون اومدم و نگاهی بهش انداختم. خواب بود. معلوم بود خسته ست. دلم نیومد بیدارش کنم. ملحفه ای از رو تخت برداشتم و روش انداختم. همزمان گوشیش زنگ خورد و بیدار شد. نگاه خوابالود و متعجبش رو بهم انداخت. خب منم بیدار می شدم و می دیدم یکی روم خم شده همین طور می شدم دیگه. دستم رو بالا اوردم تا ملحفه رو ببینه. لبخندی زد و گوشی رو از میز بالا سرش برداشت و جواب داد.
روی مبل مقابلش نشستم و منتظر شدم تا تلفنش تمام شه. به محض خداحافظی آریان سرم رو بالا آوردم و همزمان همدیگه رو صدا کردیم. لبخندی زدم و گفتم:
-بگو
آریان: میشه فردا بریم واسه خرید؟ عصر یه سری جلسه دارم واسه اردو های نوروزی. الان هم باید برم آموزشگاه جلسه گذاشتن.
یکم خودم رو ناراحت نشون دادم و گفتم:
-نه اشکال نداره.
آریان: شرمنده عزیزم. جبران می کنم.
-گفتم که مشکلی نداره. پدرام هم قراره بیاد پیشم مثل اینکه باهام کار داره.
آریان: خوبه.
بلند شد و رفت سمت لباس هاش. من هم بطرف آشپزخونه رفتم تا وسایل پذیرایی از پدرام رو آماده کنم. یعنی چی شده بود که می خواست باهام خصوصی صحبت کنه؟ نکنه آریان پشیمون شده و به پدرام گفته؟ نکنه واسه همین داره از خونه میره بیرون. با صدای آیفون از جا پریدم. پدرام بود. آریان کی رفته بود؟ چرا باهام خداحافظی نکرد؟ شایدم حواسم نبوده. رو به روی هم نشسته بودیم و جفتمون تو فکرای خودمون. افکارم رو کنار زدم و منتظر شدم تا خود پدرام بگه چی شده. بهش تعارف کردم تا شربتش رو بخوره و گفتم:
-چی شده پدرام؟ آریان چیزی بهت گفته؟
یه جرعه از شربتش نوشید و گفت:
-نه بابا. قضیه مربوط به خودم و .... چطوری بگم؟ من و....
-توروخدا بگو دیگه جون به لبم کردی. مامان چیزیش شده؟
هول کرد و گفت:
-نه...نه... قضیه مربوط به من و ساراست.
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
-سارای خودمون؟
چشمکی زد و گفت:
-آره سارا خودمون
-زهرمار پرو نشو. حالا چی شده؟
خنده ای کرد و گفتم:
-خنگ خدا نفهمیدی؟
گیج گفتم:
-نه والا
لیوانش رو گذاشت روی میز و گفت:
-من ...من.... می خوامش.
با زبونش روی لبش کشید تا تر بشه و ادامه داد:
-یعنی ما جفتمون همدیگه رو دوست داریم.
هنگ کردم. پدرام دوستش داره؟؟؟ از کجا می دونه سارا هم دوستش داره؟؟؟ یعنی با هم حرف زدن؟؟؟ چشمامو ریز کردم و دقیق نگاهش کردم و گفتم:
-شما دو تا با هم حرفم زدید؟
دیگه ترسش واسه گفتن از بین رفته بود. بلند خندید و گفت:
-حرف که واسه یه دقیقه شِ.
گیج گفتم:
-پدرام درست حرف بزن بفهمم قضیه چیه. تو کی با سارا حرف زدی؟ سارا که این مدت تهران بود.
اشاره کرد به موبایلم که روی میز بود و گفت:
-از گوشیت شمارش رو کش رفتم.
سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
- خوب بود. خانم بود. اینو تمام این مدتی که دوره دبیرستان بودی از بین حرفات می فهمیدم. کم کم با چیزایی که تو تعریف می کردی ازش و شیطنت هایی که کم و بیش ازش می دیدم خوشم اومد ازش. فکر می کردم خانواده ش بخوان اصفهان درس بخونه. اما نشد. از شانس بد من تهران قبول شد. با خودم گفتم اگه بره دیگه ممکنه بر نگرده. ممکنه همونجا بخواد ازدواج کنه. کم نبود. چهار سال...گوشیت رو برداشتم و به اسم تو باهاش حرف زدم. گفتم داداشم ازت خوشش میاد. گفتم داداشم دوستت داره. اولش فکر کرد مسخره بازیه و هی می گفت:« کی بهتر از داداش تو؟»، « بگو منم ازش خوشم میاد. »... ولی بعد که گفتم پدرامم و تلفنی با هم حرف زدیم اولش یکم ناز کرد. گفت می خوام فکر کنم و آخر کار مورد قبول خانم واقع شدم.
پدرام تعریف می کرد و من اتفاقای چند وقت اخیر و سوتی های سارا یادم می اومد. روزی که بهم گفت عروس خانم در صورتی که هنوز من بهش چیزی نگفته بود...روزی که گفت عروسی.... ولی بعد حرفش رو عوض کرد و مهم تر از همه روزی که تو کوه باهام تماس گرفت و من همش فکر می کردم پدرام رو چرا اون روز اتفاقی دیدم....نامرد ها چقدر قشنگ واسم نقش بازی کرده بودن.
جیغ بنفشی کشیدم و گفتم:
-خیلی بیشعوری. اصلاً می دونی چیه؟ جفتتون بیشعورید. اون از دوستم اینم از داداشم.... الان باید بهم می گفتی؟؟؟ من یه حالی از این سارا بگیرم.
از رو مبل بلند شد و به سمتم اومد. سرم رو بوسید و گفت:
-آجی من ازش خواستم که نگه. هر چی به مامان خواستم بگم گفت باید عروسی پریناز تموم شه بعد تو. گفت این طوری سختش میشه. می خواستم ازت بخوام حالا تو باهاش حرف بزنی یه جوری... یه جوری که نفهمه اصلاً این مدت من و سارا با هم حرف زدیم. متوجه منظورم که میشی؟؟؟ به محض اینکه بفهمه بدون اطلاع خودش بوده میگه دوست بودید و اصلاً ازدواجتون درست نیست.
سری تکون دادم و گفتم:
-باشه. حالا تا ببینم چیکار می تونم واست بکنم.
کیفش رو برداشت و گفت:
-ببخشید دیگه خیلی زحمتت دادم.
-نه بابا چه زحمتی. کیفتو واسه چی برداشتی. نهار یادت رفت.
زد رو پیشونیش و گفت:
-شرمنده آجی دیرم میشه. باشه یه وقت دیگه.
دست به کمر ایستادم و گفتم:
-چی چی رو یه وقت دیگه؟ میزارم واست تو ظرف ببر.
سریع وارد آشپزخونه شدم و غذاش رو آماده کردم و واسش بردم. با گفتن خداحافظ پدرام و بسته شدن در شیرجه زدم رو تلفن و شماره سارا رو گرفتم.
یک روز مونده به عید بود. از وقتی فهمیدم سارا اونروز به خواست پدرام اومده کوه و همچنین پدرام به آریان گفته که من کوهم و نگران نباشه با سارا حرف نزدم و بعد از کلی ناز کشی قبول کردم بعد عید با مامان صحبت کنم. با شنیدن زنگ در از جا بلند شدم و درو باز کردم. اوه عمه خانوم بود. اینجا چیکار می کرد؟ سریع از جلوی در کنار رفتم و گفتم:
-سلام عمه جون. بفرمایید داخل.
بدون هیچ تعارفی وارد شد. یه نگاه به خونه انداخت و نگاهش روی یه نقطه ثابت موند. رد نگاهش رو گرفتم. وای بد تر از این نمی شد. هر چی با آریان واسه عید خرید کرده بودیم رو ریخته بودم روی میز تا ببینمشون. عادتم بود از خرید که می اومدم همه خرید ها رو دوباره باز می کردم و می دیدم. به سمت میز رفتم و همون طور که خرید ها رو مرتب می کردم گفتم:
-وای تو رو خدا ببخشید اینجا بهم ریخته ست. آریان یه سری خرید واسم کرده بود همه رو باز کرد که ببینمشون.
لبخند تصنعی زد و گفت:
-اشکال نداره عزیزم. اومدم با خودت یکم صحبت کنم. آریان کجاست؟
دوباره سوتی داده بودم. آریان صبح زود رفته بود بیرون... واسه اردو های نوروزی آموزشگاه جلسه بود. با استرس ناشی از ورود نا گهانی عمه لبخندی زدم و گفتم:
-رفت واسه سفره هفت سین خرید کنه.
مثل اینکه توجیه شد. نشست روی صندلی جلوی تلویزیون. چرا من امروز انقدر بد شانسی می اوردم؟ جا قحط بود؟ دیروز وقتی پدرام رفت از شانس خوبم آریان زود اومد و رفتیم خرید و وقتی از خرید اومدیم روی همون مبل کلی تخمه شکستیم و فیلم نگاه کردیم و حالا عمه باید دقیقاً همون مبل رو برای نشستن انتخاب می کرد. بیخیال شدم و واسش میوه آوردم و همون طور که می گذاشتم روی میز گفتم:
-چه خبر عمه جون؟ سیما خانم خوبه؟
دستم رو گرفت و گفت:
-خبر که زیاده. سیما هم خوبه. بشین عزیزم اومدم باهات صحبت کنم و واسه نهار برم پیش داداش.
نزدیک بهش نشستم و گفتم:
-خب نهار رو با ما باشید. زنگ میزنم پدرجون هم بیاد.
عمه: نه عزیزم مزاحمت نمی شیم. فردا عیده و خودت کلی کار داری. از صبح پیش داداش بودم و غذا هم پختم. اومدم بهت بگم این چند روز ویلای شمال خالیه. از وقتی پدر سیما فوت شده...
سریع گفتم:
-خدا رحمتشون کنه.
لبخند مهربونی زد و گفت:
-خدا رفتگاه شما هم رحمت کنه عزیز. داشتم می گفتم از اون وقت دیگه کم پیش اومده برم شمال. از چند روز پیش زنگ زدم تمیز و آماده ش بکنن واسه عید. کلیدش رو واست آوردم این چند روز رو برید اونجا.
ذوق زده گفتم:
-واای ممنون عمـــه جون.
همونطور که میوه پوست می گرفت گفت:
-خواهش می کنم عزیزم. راستی...
یه قسمت از میوه ش رو خورد و ادامه داد:
-من این چند روز عید پیش داداش هستم چون هر جفتمون تنهاییم و از طرفی کسی بجز سیما رو ندارم که بیاد خونم. اگه خواستی کلید خونه ات رو بزار که اگه گلدون داری آب بدم واست.
ایول دمش گرم.از جا بلند شدم و از روی اپن کلیدی رو که دیشب آریان بهم داده بود رو برداشتم و به عمه دادم.
تشکر کرد و کلید ویلا رو بهم داد و گفت:
-من هم دیگه برم. الان آریان میاد و خونه این وضعه عزیزم.
اه آخر کار حتماً باید بهم یه کنایه رو می زد. از هم خداحافظی کردیم و با رفتنش شروع کردم به مرتب کردن خونه و جارو زدن. با یه روز زندگی خونه به این حال افتاده بود. باید تنبلی رو کنار می گذاشتم. رفتم آشپزخونه و واسه خودم تخم مرغ درست کردم. آریان که امروز تا عصر آموزشگاه می موند و کلی وقت داشتم تا سفره هفت سین رو هم آماده کنم. با هزار زحمت میز دایره شکلی که سفید رنگ بود رو وسط سالن آوردم و پارچه ساتن یاسی رنگی که دیشب خریده بودم رو به عنوان سفره روش پهن کردم. دیروز اکثر سفره های آماده ی توی فروشگاه ها یاسی بود و تصمیم گرفته بودم سفره هفت سین رو با رنگ های یاسی و سفید بچینم. آینه رو یه گوشه از میز گذاشتم و تنگ ماهی رو وسط میز و رو به روی آینه قرار دادم. جام های شیشه ای که روش رو رنگ یاسی زده بودن و با شکوفه های ریز سفید رنگی تزیین شده بودن رو اطراف تنگ ماهی چیدم و جای سبزه رو هم خالی گذاشتم و روی سطح سفره رو واسه اینکه خالی نباشه از سنگ های براق سفید و یاسی رنگی که از جنس شیشه بودن ، پر کردم.
با آریان تماس گرفتم و حرف های عمه رو واسش گفتم. موافقت کرد و گفت به عنوان ماه عسل می ریم شمال و شب هم راه می افتیم. حیف سفره هفت سین خوشگلی که درست کرده بودم. ولی اشکالی نداشت وقتی بر می گشتیم کنار سالن بود و مهمون ها می دیدن. یه نگاه به خونه انداختم. عالی شده بود. دماغم رو از بوی بدی که می اومد جمع کردم. بوی گند عرق گرفته بودم. تا رسیدن آریان وقت زیادی نداشتم. پریدم تو حمام و دوش گرفتم. وارد اتاقمون شدم. صدای بسته شدن در اومد و بلافاصله صدای آریان که می گفت:
-پریناز کجایی؟؟؟ پر پر... پرپرم...
زیر لب گفتم:
-زهرمار و پر پر... هر روز یه اسم جدید واسمون می زاره. پری... پر پر...یکی نیست بهش بگه خوشت میاد من بهت بگم آری...آراننگ...
قبل از اینکه بخواد وارد اتاق شه داد زدم:
-نیا تو اتاق دارم لباس عوض می کنم.
دیشب سر شام دوباره حرف های جلسه خواستگاریمون رو تکرار کرد. بعلاوه یکم چاپلوسی مثل اینکه تو این مدت از من خیلی خوشش اومده. از اینکه این مدت کنارش بودم و درکش کردم. از اینکه خواسته با عجله عروسی رو بگیره و مخالفت نکردم و در آخرم خواست تا هر چه زود تر زندگیمون به شکل رسمی و طوری که زن و شوهر های دیگه زندگی می کنن در بیاد.
دلم می خواست روز به روز بیشتر عاشقم شه و بعد زندگی جدی مون رو شروع کنیم. باید از کار های کوچیک شروع می کردم. مثل لباس پوشیدن طوری که آریان خوشش بیاد. این مدت همیشه جلوش مثل غریبه ها لباس می پوشیدم. ولی دیگه نمی خواستم این طوری باشم. دیگه آریان شوهرم بود. یه نگاه به کمد لباس هام انداختم.
تاپ صورتی رنگم رو از کمد بیرون آوردم. بین دامن هام نگاه کردم تا بهترینشو انتخاب کنم. یه دامن که تا زانو می رسید... سفید با گل های خیلی کمرنگ صورتی رنگ تاپی که انتخاب کرده بودم. این دامنم رو خیلی دوست داشتم. مخصوصاً به خاطر اینکه یه ربانِ هم شکلش هم داشتم.
لباس ها رو پوشیدم و ربان رو دور سرم به حالت تل بستم. خوب شده بود. موهای لختم رو هم ریختم اطراف صورتم و شونه کردم. صندل هام رو پام کردم. حوصله آرایش کردن نبود. یه رژ صورتی جیغ زدم و یکم خط چشم...یه نگاه به آینه کردم. خوب شده بودم. یکم رژ گونه هم زدم و از اتاق خارج شدم.
از راهرو یه نگاه به سالن انداختم. پشت به آشپزخونه روی مبل نشسته بود و کارتون پاندای کونگ فو کار رو می دید. یکی نبود بهش بگه ماشاا... واسه خودت پاندایی شدی اونوقت هنوز کارتون نگاه می کنی؟؟؟ آروم وارد آشپزخونه شدم. عین خیالش هم نبود می خوایم بریم ماه عسل و شدید تو بحر تلویزیون بود.
بسته چیبس رو خالی کردم توی ظرف و کوبیدم روی میزی که جلوش قرار داشت و جیغ زدم:
-آریـــان؟
ریلکس کوسن رو گذاشت زیر سرش و رو مبل دراز کشید و گفت:
-جون آریان؟ چته جوجو؟ یه روز کار کرده ببین چطوری خسته شده.
دستمو گرفتم به کمرم و گفتم:
-مگه نمی خوای شب راه بیفتیم؟؟؟
همونطور که چیبس می خورد و کارتون می دید گفت:
-چرا عزیزم شب راه می افتیم.
داد زدم:
-پس میشه جنابعالی بفرمایید چرا با خیال راحت لم دادی رو مبل؟ خب پاشو وسایلت رو آماده کن.
از جا بلند شد و اومد سمتم. دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما ساکت شد. دقیق نگاهم کرد. تازه قیافه ام رو دیده بود. یکم هول کرد ولی باز به خودش مسلط شد. یا خدا این چش شده؟ دستش رو آورد بالا. وا من که چیزی نگفتم که بخواد بزنه. اصلاً غلط می کنه من رو بزنه. من به این خوبی... من به این نازی... فاصله دستش با صورتم کمتر شد. اطراف دهنم رو گرفت و فشار داد. لب هام شبیه ماهی شده بود. بیشتر اطراف لب هام رو فشار داد و گفت:
-جوجو سر من داد نزن. تا من یه دوش می گیرم تو هم ساکمون رو ببند. اوکی؟
با بیشتر شدن فشار دستش گفتم:
-آخ له شدم. باشه.
خم شد رو صورتم و یه بوسه سریع روی لب هام زد و گفت:
-این هم به خاطر اینکه دردت اومد. خوب شد؟
خجالت کشیدم. ولی از پروییش لجم گرفت. همونطور که به سمت اتاقمون می دویدم گفتم:
-نع نشد. دیگه هم از این غلطا نمی کنی.
آریان با خنده گفت:
-ا؟؟؟ خوب نشد؟ دوباره خوبش کنم؟
جیغ زدم:
-خیلی پرویی.
از تو اتاقم صداش رو شنیدم که گفت:
-یعنی کشته مرده ی این خجالتتم.
دیگه حرفی نزدم تا بحث ادامه پیدا کنه و با حرص لباس ها رو توی ساک فرو کردم.



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: